«آن عاشقان شرزه که باشب نزیستند... »

م . وحيدي

 

صبح زود از خانه می زنم بیرون. پاییز است. سوز می آید. یقه فرنچم را بالا می دهم تا پس گردنم ازسوز در امان باشد. آسمان یکسره ابری است.

در ایستگاه شرکت واحد آویزان اتوبوسی می شوم و خــودم را به زور جا می دهم تو. تا «اوین» باید سه کورس ماشین سوارشوم. داخل جا نیست و آدمها کیپ تا کیپ نشسته و ازقناریها آویزانند. شیشه های اتوبوس بسته است و بوی عرق تن و گازوییل و ادکلن باهم قاطی شده و حال آدم را بِهَم می زند.   

خودم را با دیدن تابلوی مغازه های تو پیاده رو سرگرم می کنم. نزدیک «شهر بازی» اتوبوس می ایستد. با دست و پازدن، از لابلای آدمها مثل پرنده ای که درب قفس را به رویش بازکرده اند، از درب خارج و به بیرون می جهم و بال بال می زنم. دورتـر، وارد محوطه پارکینک مانند بزرگی می شوم که دست «سپاه» است. در گوشه و کنارش چند ماشین لندکروز پارک شده است.

دم درب می ایستم و مشخصاتم را می دهم. یارو از تو کیوسک شماره ای می دهد و  به سمت خانواده هایی که درانتهای پارکینک جلو ساختمان یک طبقه جمع شده اند می روم. میان مردان و زنان چادری و مانتو پوش و چند بچه خردسال.

صندلیها و نیمکتها پراست و عده ای سرپا ایستاده اند.گوشه ای می ایستم و منتظر می مانم. پیرزنـی کنارم لب نیمکت نشسته و زانوهایش را ماساژ می دهد. چین و چروکهای صورتش حکایت از رنجی عمیق دارد. دلم می سوزد. به گوشه آسمان نگاه می کنم که روشن است و افق گسترده است.

مردسالمندی با پشتی خمیده و ته ریشی سفید، می آیدکنارم می ایستد. احساس می کنم دنبال هم صحبت می گردد. بی مقدمه می گوید: «چه کسی از شما در زندانه؟» می گویم: «برادرم...برادرم درزندانه.» سکوت می کند. بعـد می گـوید: «چقدر بهش حبـس داده اند؟» می گویم: «پنج سال...ولی هر بارکه می خواد آزاد شه...دو باره تجدید می کنن!» پوزخند می زند و می گوید: «منم دخترم زندانه...معلم است...جرمش این بوده که کتابهای صمد بهرنگی را به دانش آموزانش  می داده می خوندن...مسخره نیست؟!»

 و بدون آنکه منتظر شود من چــیزی بگویم،با بغضـی فروخـورده ادامه می دهد:« من نمی دونم دوتا قصـه و داستـان چه خطری بـرای این مملکت داره که به خاطر آن عمر و زندگی یک جوان را این طوری می گیرن و از هستی ساقطش می کنن؟ چـرا نمی رن اختلاس گران و جنایتکاران را بگیرن؟...زورشون به دخترمن رسیده؟».

دستهاش می لرزیدند. سیگاری از جیب کتش درمی آورد آتش می زند و ادامه  می دهد: «پسرم را پارسال اعدام کردن. دبیر بود. فــدایی خــلق بود. هرچی در می آورد خرج دانش آموزای بی سرپرست و خانواده هاشون می کرد. زمستانها که می شد لباسهای گرمش را می داد به آدمهای نیازمند و خودش با لباس کم همیشه مریض بود.»

دلم می گیرد. به گنجشکهایی که لابـلای درخـتان شلوغ کرده اند نگـاه می کنم.

پاسداری کوتاه قد و خپله، با لباسی نامرتب، لب باغچه ایستاده و با شلنگ بلندی بوته های گل را آب می دهد. دلم می خواهد با همان شلنگی که در دستش است، دارش بزنم. راه می افتم کمی قدم می زنم. پرنده ای گیج، باسرعت از رو سرم می گذرد.

جلو اتاقی که پنجـره اش میلـه های آهنی دارد می ایستم. می خواهم کمی پول نقد برای زنـدانی بدهم. دو دل هستم. اعتماد ندارم بهشان. پس از جنـگی درونی مـقداری پول رو پیشخوان می گذارم و بعد از ثبت در دفتر، برمی گردم پیش آدمها.

کتابچه شعرم را درمی آورم و خودم را سرگرم می کنم. مرد جوانی وسط محـوطه در حال گفتگو باخانم میانسالی است که روسری و مانتوی مشکی دارد. جوان، تمیز و مرتب است و بیشتر بادستهاش حرف می زند: «نه خیر...پسرخاله منه...طرفدار مجـاهدین است ... تنها آدم درست و حسابی تو محله مان بود که گرفتنش...».

و به پیرزنی که رونیمکت نشسته و از درد می نالد، اشاره می کند: «اون مادرشه... تو دنیا همین یک پسر را داره ...باباشون پارسال مرد ...کسی دیگر را ندارن...همـسرش هم تـو درگیرهای خیابانی شهید شد ...حالا من مادرش را آورده ام بره ملاقات پسرش...تنهایی نمی تونست بیاد... گفتیم امروز یه کار خیری کرده باشیم».

نسیم خنکی می وزد و بوی درختان چنار را می آورد. پاسداری «گروه» ما را صدا می زند. حدود بیست نفر هستیم که می رویم داخل ساختمان.

تو راهرو، قفسی آویخته شده، با دو مرغ عشـق درون آن که بال به مـیله های نـازک قفـس می کوبند. به اتـاقی می رویم و بازرسی بدنی می شویم. خوب همه جـای آدم را می گردند و دست می کشند.

سپس ازته راهرو به محـوطه پارکینگ برمی گردیم و سوار مـینی بوسی می شویم. راننده اش پاسداری میانسال است؛ با چپیه ای به دورگردن و سری نیمه طاس وهیکلی درشت. تیپ شعبون بی مخ. لحظاتی بعد، مینی بوس حرکت می کند. همه درسکوت هستیم. واردخیابان می شویم و اتوبان ما را می بلعد.

از چهار راه رد می شویم. چراغ قرمزکار نمی کند. می پیچیم تو سرازیری اوین کـه خیابانی است طویل و دراز و انتهاش به زندان ختم می شود. بالای تیرچراغ برق، لک لک جوانی لانه دارد و کنجکاو نگاه مان می کند. صدای شهر شنیده نمی شود.

ازجلو خـانه های مردم عبـور می کنیم و جلو درب بزرگ زنـدان پیـاده می شویم. بـه اطراف نگاه می کنم. ساکت است و پرنده پرنمی زند. تنها چند تک درخت خزان زده از دور پیداست و بقیه اش کوه است و دره و تپه زار.

نگهبان بالای درب زندان از تو کیوسک ما را نگاه می کند. از در کوچکی وارد زندان   می شویم. اتاقی است با چند پاسدار جوان. یکی شان کارت شماره داری می دهد و بــا سنجاق قفلی روسینه مان نصب می کنیم و واردحیاط زندان می شویم. حیاط وسیع و گسترده است. با باغچه های بزرگ و چمنزار های سبز و زرد شده و درختان بلند غول آسا. کسی تو محوطه نیست. سمت راست مسیرمان را با حلبی و موکت، دیوار کشیده اند و آن طرفش پیدا نیست. کنجکاو می شوم. به دنبال شکافی، آهسته، قدم برمی دارم و وسط راه آن را می یابم. خم می شوم و نگاه می کنم. چند خود رو سبک سواری و ساختمانهای مسکونی چند طبقه به چشم می خورد که متعلق به کارکنان، بازجـویان و شکنجه گران زندان است.

محیط بوی رطوبت و نم می دهد. کلاغی از جای نامعلومی قـارقـار می کند. مسیر را ادامه میدهیم و در انتها به محل سرویس و دستشوییها می رسیم و پلکانی به سمت بالا با حدود هجده پله. بوی توالت تو فضا پیچیده است. به دری گشوده شده می رسیم و محوطه ای کوچک و پاسداری که ما را به اتاق انتـظار هدایت می کند. پنجره های اتاق را با مقوا و موکت پوشانده اند. نور کم است. رو نیمکتهای رنگ و رو رفته می نشینیم. کسی صحبتی نمی کند. موزایکهای کف زمین چرک مرده و کثیف و از لای درزها آنها بوی نم، بوی چرک و خون سالیان به مشام می رسد. نیم ساعت بعد صدایمان می کنند.

از دری آهنی ـ شیشه ای وارد سالن بزرگ ملاقات می شویم. سمت راست، دیـواری شیشه ای کشیده اند و سالن به دو نیم تقسیم شده است. زندانیان از آن سو برایمان دست تکان می دهند و متقابلا برای شان دست تکان می دهیم و حین حرکت، احوالپرسی می کنیم. همه زیر سی سال هستند. پشت سر هرکدام شان یک پاسدار ایستاده است. وسط سالن «اخوی» را می بینم و پاسدار گردن کلفتی که پشت سرش ایســـتاده و مراقب حرکات من است. گوشی تلفن را برمی داریم. حین صحبت متوجه می شوم چندتا ازدندانهایش شکسته و کلمات را جویده جویده ادا می کند.

بهش می گویم: «در اخبار آمده بودکه به زندانیان عفو داده اند...آیا شامل حال تو هم می شه؟». پوزخند می زند و می گوید: «ممکنه!» و در حالی که انگشتش را مثل چاقو زیر گلوش می کشد می گوید: «دیشب حدود هشتاد نفر را عفو کردند!» دلم فـرو می ریزد. زبانم بند می آید. نمی دانم چه باید بگویم.

یکهو از ته سالن صدای جیغ و فریاد زنی بلند می شود. برمی گردم نگاه می کنم. زن به صورتـش چـنگ می زند و چـادر از سـرش افتاده است. دو خـــانم از چپ و راست او را می گیرند و مانع می شوند. حـاج داود به همراه چند پاسدار با شتاب ازســالن خــارج می شوند. آقایی با تاسف می گوید: «پسرش را اعدام کرده اند».

خانم پابه سن گذاشته ای درکنار من می گوید: «آن دفعه هم که اومده بودیم ملاقات همین بساط بود... خب اگه اعدام می کنید پس چرا ملاقاتی می دهید؟!».

صدای تلفن قطع می شود. وقت ملاقات تمام است. از سالن خارج می شویم. ذهنم مغشوش و بهم ریخته است. متوجه نمی شوم چگونه به درب خروجی می رسم.

بیرون آسمان لاجـوردی است و سایه ابـرهـا برجاده، هاشور زده است. مینی بوس منتظرمان است. سوار می شویم و راه می افتیم. دفتـرشـــعرم را باز می کنم و می خوانم: «آن عاشقان شرزه که باشب نزیستند...». 

 

منبع: نبردخلق شماره ۴۱۶، دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸ ـ ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۹

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول