از زبان كودكان میهنم

 

طاهره

م . وحیدی

سلام

       من طاهره هستم. این هم اکبر برادرم است؛ همین که چشمهای خواهرم زینب را گرفته وفشار می دهد. اکبر خیلی شیطان است؛ تا دوربـین عکاسی رادیـد، شروع به  شوخی و ادا و اطوار کرد تا عکسش بیافتد؛ اگر پارک داشتیم هر دو آنها می رفتند آنجا بازی می کردند و مجبور نبودند این قدر به سر و کول هم بپرند یا با خاک و آجر بازی کنند.

من یک خواهر دیگر هم داشتم که چند ماه پیش مرد. یعنی تب کرد و مریض شد و بعد از چند روز مرد. او پنج سالش بود.

ما از روستاهای مشـــهد آمده ایم. آن جا زمین کشاورزی داشتیم؛ ولی چون دولت کُمَک مان نمی کرد و محصولات مان را نمی خرید و خشکسالی هم بود، بابام مجبور شد آن جا را بفروشد و به شهر بیاییم. ولی پول مان که تمام شد، مجبور شدیم، بیاییم اینجا و در کوره پزخانه ها کار کنیم.

کار ما از چهار صبح شروع می شود و تاخورشید درنیامده باید گل رس را برای قالبها آماده کنیم. صاحب کوره پزخانه ما یکی از نمایندگان مجلس است که غیر از اینجا یک مرغداری بزرگ هم دارد که ده پانزده هزار مرغ پرورش می دهد.

ما این جا تو خاک و خل زندگی می کنیم و بــرای همین همیشه ســرفه می کنیم. مخصوصا مادرم شبها آن قدر سرفه می کندکه نمی گذارد ما بخوابیم. دکتر به او گفته است که: «نباید درخاک و خل کارکنی و گرنه هیچوقت خوب نمی شوی»؛ ولی مادرم گوش نمی کند و بازهم در خاک و خل کار می کند.

او با این که بیست و پنج سال دارد، ولی صورتش پژمرده است و چین و چـروک زیادی دارد و انگار شصت سال سن دارد.

ما مدرسه نمی رویم. من خیلی دوست داشتم به مدرسه می رفتم. مردم نمی دانند کـه آجرها در اینجا، توسط دستهای کوچک ما با آرزوهای بزرگ ساخته می شود.

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۲۰، سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۸ ـ ۲۱ ژانویه ۲۰۲۰

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول