فتح اوین

در سالگرد انقلاب به سرقت رفته مردم ایران

م  . وحیدی

 

خبر فتح زندان اوین به سرعت در شهر می پیچد. هر جا هستم خود را با عجله  به محـل می رسانم. راننده تاکسی پـول نمی گیرد و با شعف و خـوشحالی می گویـد: «مهمان من!»

از سرخیابان تا انتهای جاده اوین جمعیت عظیمی گرد آمده است. خـود را به دریای جمعیت می سپارم. برخی نگـاهها بغض آلود، برخی خندان و بعضیها اشک تـو چشمان شان نشسته است. مادری می گوید: «بالاخره این قلعه خون و ستم به دست مردم افتاد».

از دور و اطراف صدای تـیراندازی می آید. مـردی موقـر و چـهارشانه درکنـار من می گوید: «تازه اول راهیم»، نسیم بوی باروت می آورد. خـورشید از وسـط آسمان گذشته و باد ملایمی می وزد. همان طور که جلو می رویم یاد شعر «آندرو پتوفی» می افتم:

به پیش! همراه مردم

ازمیان شعله ها و دریاها

ملعون باد آن کس که بگذارد

              پرچم خلق فروافتد

معلون باد آن تنبل و ترسو

که در هنگام رنج و مبارزه عقب بماند

ودرسایه ها

برای خود آسایشگهی بجوید

 

جای سوزن انداختن نیست. از هر قشر و طـبقه ریخته اند تا  زندان را ببینند. خانمی با کودکی در بغل می گوید: «چند سال می آمدم اینجا و می رفتم ملاقاتی...حالا دیگه تموم شد».

آقایی با کتابی در دست و با حرارت می گوید: «تاریــخ داره ورق می خوره». انتهای جاده زندان وسیع و گسترده، تا زیرتپه ها کشیده شده است. کوهـستان آرام و به دور از همهمه و جنجال نظاره گر است.

چـریکها بر بالای دیوارها وکیوسک نگهبانی با سلاحهای سبک ایستاده اند. قلبم می کوبد. هیجان غریبی دارم. بدنم ملتهب است. به زندانیانی که سالها زیر شکنجه بوده اند فکر می کنم. به تحقیر و توهین و اعدام و هزار بلای دیگر آریامهری. خانمی که تازه رسیده جلو درب زندان مشتش را بالا می برد و با شور و هیجان داد می زند: «زنـده باد چریکها!»

جمعیت بیقرار است. همه فشار می آورند به جلو در زندان برسند. درب اما بسته است و خیــال باز شدن ندارد. منتظر می مانیم. آفتـاب نرم وملایم می تابد. آقای سن و سال داری با نگاهی به جمعیت لبخند می زند و می گوید: «عجب ملت زنده ای!»

مرد میان سالی بالهجه گیلانی و با تعجب می گوید: «لامصبها کجا زندان را درست کردن...بمیری صدات به هیچ کجا نمی رسه!» خانمی درکنار من می گوید: « خدا می دونه طی سالیان باجوانان مردم این تو چیکار می کردن.» کوهستان ساکت است. بی پرنده و بی هیاهو.

یکی ازپشت سـرم می گـوید: «مرگ برشـاه و امـپریـالیسم». خـانمی می گوید: «نباید گذاشت ساواکیها فرارکنن». آسمان صـاف است و بی ابرو افق تا بی انتها کشیده شده است. پیرمرد می گوید: «به جای این زندان اگه خونه می ساختند می دادند توش می نشستیم که بهتر بود».

همان خانم کنار دستی من می گوید: «می گن ساواکیها از یک تونل فرارکردن».

رو درب آهنی زندان آثار گلوله دیده می شود. کبوتری می آید رو بلندی دیوار زندان می نشیند وشروع به راه رفتن می کند. نگاهها به آن سمت می رود. یاد حرفهای «نیمایـوشیج» می افتم: «ملت دریاست؛ اگر یک روز ساکت ماند، بالاخره یک روز منقلب خواهد شد».

هرلحظه بر فشردگی جمعیت افزوده می شود. ازجایی صدای خـواندن خروس می آید. مردی دورتر از جمعیت رو زمین نشسته و با خلوص  نماز می گزارد. لـحظه ها دیر می گذرند. درهمین حال، در کوچکی که در دل درب بزرگ آهنی قرار دارد گشوده می شود. چشمها متوجه آن می شوند. دو جوان با ســلاح یوزی بیرون می آیند. یکی شان باخـوشرویی می گوید: «امروز بازدید نیست؛ چون بعضی جاهای زندان ناشناخته  است و رفتن درآن جاها خطرداره.» و می افزاید: «الان آقای طالقانی داخله؛ بعد از بازدید میان بیرون براتون صبحت می کنن» و بر می گردند داخل. نسیمی نرم و سبک می وزد و بوی علف تازه می آورد. دقایقی بعد در بازمی شود و آقای طالقانی بیرون می آید. چند نفر کنارش هستند. یکی شان بلندگوی دستی جلو صورت آقای طالقانی می گیرد. همهمه می خوابد. مادری با تصویر فـرزند شهیدش می آید جلو آقـای طـالقانی می ایستد. نمازگـزاری که نمازش را تمام کرده لنگ لنگان خودش را به جمعیت می رساند.

آقای طالقانی شمرده و آرام حرف می زند: «بنده ازجاهای مختلف زندان بازدیــــد کردم و برخی سلولها و اتاقهای شکنجه را دیدم. ... واقعا قلب انسان  به درد میاد از ایـن همه وحشی گری...از این همه قساوت...اعصاب آدم بهم می ریزه... تو ایــن سالها چـه جوانهایی را شـکنجه کردن و سوزاندند!...چه دختران و پسرانی را به سـیخ کشیدند!... چه فرهیختگانی را کشتند؛ فقــــط برای اینکه شاه بتونه چند صباحی بیشتر حکومت کنه ... آن  تمدن بزرگی که ازش نام می برد اینه...».

نفسها آرام است و نگاهها رو چهره آقای طالقانی میخکوب شده است: «توجه داشته باشید که این جا یک محل تاریخی ست و نباید صدمه ببینه وخراب بشه... بایدهمین طوری که هست باقی بمونه و مــوزه بشه تا نسلهای بعدی بیایند ببینندکه شاه با جوانهای ماچه کرد ... با اساتید و دانشمندان ما چه کرد ... اگر روزهــای آینده رفتید و بازدیـد کردید، به چیزی دست نزنید ... بنده سالها پیش خودکاری دیدم از ملک فاروق...به ظاهر یک خودکار بود...بعد که توضیح دادند فهمیدیم یک سلاح است که شلیک می شود... اشیای زیادی اینجا هست که شکل معمولی دارند ولی بـرای کــارهای دیگری ساخته شده اند... مراقب باشید که خــراب نشوند وصدمه نبینند... بگذارید همانطور که هستند باقی بمانند...».

آفتاب پایین آمده و داشت فروکش می کرد. بعد از صبحتهای آقای طالقانی جمعیت   شــــــروع به بازگشت مــی کند و من درفـکر فـردای نامعــــلوم و پرحادثه  شــعر «آندرو پتوفی» را زمزمه می کنم:

به پیش همراه مردم!

از میان شعله ها و دریاها ...

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول