آخرین تصویر

م . وحیدی ( م . صبح )

 

شبی پر ستاره

در فلات خونرنگ خروسخوان

به قامت آرمانهای من

و رقص زلال آینه های تهی

من جریان دارم

در ساقه گلسرخ

مثل یک شعله آبی

درخیال باغچه

من آخرین تصویرم

در تقویم کوچک جیبی

در بد آواز ترین فصل

بگذار

باد در گیسوانت لانه کند

و پرنده

در زیباترین صبح

                    آشیانه بسازد

 

قلبم را کجا بیاویزم

تا سربازان

یکان به یکان

               عبور کنند؟

با من باش!

واژها

بوی پیراهن تو را می دهند

من از نژاد شبگیرم

با پرچمی درخیابانها

و نام  آزادی

کس نمی داند

فواره های خورشید

رنگ چشمان توست

و بهار خنده ات

چه شکوهی دارد!

در نگاهت  تهی می شوم

مثل زلال آسمان

در آفتاب ایستاده نیمروز

بودنت

موسیقی کوچه باغی ست

که  طراوات تو را

در برگ برگ درختان

                      امتداد می دهد

 

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول