عبور از شب

به یاد سیاهکل

 

داستان کوتاه

م  . وحیدی

 

از جنگل که خارج شد، نفس نفس می زد. بدنش خیس عرق بود. حالا بعد از پانزده شانزده ساعت راهپیمایی درکـوره راهها و مناطق صعب جنگل به جاده رسیده بود. خـسته، گرسنه و باعضلاتی منقبض و دردناک.

کوله پشتی، دوربین، قطب نما، نقشه و دیگر وسایلش را پای درختی چـال کرده و حـالا فقط سلاحش همراهش بود که زیرلباسش سنگینی می کرد.

غـروب بود. هـوا سرد بود و خـورشید داشت می رفت پشت کوههای مه آلود پنـهان شود. از نوک بلندیهای خاکستری کوه، مـه رقیق و کم رنگی به سمت جــاده  سرازیر شده و فـضا را تیره ساخته بود. گاه صدای پـرنده ای وحشی مثل شلیک تیری ناگهان ازجایی درفضا می پیچید و آرامش محیط را برهم می زد.

نگاه تیز جوان تو جاده دوید. ایستاد. با دقت اطراف را کاوید. جاده خلوت و آرام بود. هوا بوی تند علف تازه و رطوبت می داد. نرمه بادی که ازسمت شمال می وزید، نوک درخـتان بی برگ زمستانی را چین می داد و به رقص درمی آورد. دقایقی بعد، صدای ماشینی از دور شنیده شد. جوان که در حال حرکت بود، قدمهاش را آهسته کرد. صدا نزدیک تر شد. جـوان ایستاد. کامیونی را دیدکه با بار سنگ به او نزدیک می شود.

جـوان سلاحش را از رو لباس لمس کرد. کمی مضطرب بود. کامــیون نزدیک تر شد. جوان دست بلندکرد و خیره شد به صورت راننده. ماشین به آرامی جلو پاش توقف کرد. جوان سوار شد. گرمای مطبوعی تو صورتش خورد. کامیون نرم حرکت کرد.

راننده دست برد تو جیب کتش و سیگاری درآورد و به لب گرفت و آتش زد. سن و سال دار بود با  هیکلی درشت و سبیلی پرپشت؛ گفت: «کجای می ری؟».

جــوان که راحت بـه صندلی تکیه داده بود،کوتـاه گفت: «می رم شـهر». کابین بوی گازوییل می داد. پرنده ای کوچک  به سرعت به شیشه ماشین خورد و فرارکرد. جـاده ناهموار بود و تکانهای نرم صندلی مثل گاهواره، پلکهای جوان را به هم نزدیک می کرد.گـــرمای سکرآور کابین، سرما و خستگی را از تیره پشت او بیرون می آورد. راننده گفت: «خسته ای؟» جوان پلک گشودو گفت: «کمی» و سعی کرد پلکهاش را باز نگه دارد. راننده خاکسترسیگارش را در زیـرسیگاری  داشبورت تکاند و دوباره سیگارش را به لب گرفت و گفت:«ساکتی!» و همانطور که حرف می زد سیگار برلبش می رقصید: «اسمت چیه؟ازکجایی می آیی؟» و ادامه داد: «قیافه و سر و وضعت که نشون نمی ده مال این منطقه باشی؟».

جوان که تلاش داشت پلکهاش را باز نگه دارد آرام گفت: «نه مال این منطقه نیستم ... از سمت شمال می آیم...اسمم یوسفه» و ساکت شد. غروب کم کم جای خود را به شب می داد و تاریکی برجاده  هاشور می زد. چراغهای ماشین خوب کار نمی کردند و نور تو جــاده می لرزید. صدای نرم و یکنواخت موتور مثل لالایی جوان را به خوابی ناخواسته دعوت می کرد. راننده گفت: «این جا چیکار می کردی؟» جوان کوتاه فکرکرد و گفت: «من یک فــدایی هستم!»

راننده با تعجب نگاهش کرد و گفت: «فدایی؟» جوان ادامه داد: «ما برای آزادی مردم  مبارزه می کنیم». راننده سوال انگیز گفت: «یعنی باحــکومت می جــنگید؟» و قبل از اینکه جــوان چیزی بگوید افزود: «عجب!...معلومه که سـرنترسی دارید...نمی ترسید بگیرن تون؟» و خاکستر سیگارش را تکان داد تو زیرسیگاری و گفت: «نکنه جریان دیشب کار شما بوده؟»

جوان روصندلی جابجا شد و گفت: «مارفته بودیم یکی ازدوستانمونو آزادکنیم». راننده

گفت: «خبرش همه جاپیچیده...ژاندارمها دنبالتون هستن». جوان گفت: «کـم و بیش اطلاع دارم...برای همین می خواستم کمکم کنی از منطقه خارج بشم». راننده گفت: « تنها هستی؟». یوسف گفت: «بله تنهاهستم». راننده دستی به سرش کشید و گفت:«مـــن زن وبچه دارم» و ته سیگارش را خاموش کرد تو زیرسیگاری داشبورت و خیره شد به جاده. لحـظاتی گذشت. سکوت حاکم شد. جـوان تو فکر بود. راننده گفت: «ازصبـــــح تا حـالا چن تا هلیکوپتر تو هوا پرواز می کنن... راههای اصلی را بستن... آدمها را بازرسی میکنن... روستاها را خونه گردی می کنن... ماشینها را می گردن...بساطی راه افتاده که بیا و ببین!».

و شیشه ماشین را کمی پایین کشید و ادامه داد: «بعـضی مسیرهای فرعی به شهر می خوره ... برای من خطره داره...ولی با این حال می برمت» و اضافه کرد: «تو گشنه ات نیست؟». یوسف چشمهای خواب آلودش راگشود و گفت: «چرا گرسنه هستم».

کامیون توسربالایی زوزه می کشید و گاه بک می زد. رانــنده گفت: «نون و سبزی و پنیر و سیب زمینی دارم... پشتی صندلی را خم کن تو نایلونه!...بیار با هم بخوریم!».

ماه پیدا نبود وتاریکی  مثل بختک افتاده بود تو جاده.مه ای رقیق و سرد توسـیاهی جــاده  شناوربود.راننده گفت: «شما نمی ترسید با حکومت درافتاده اید؟».

یوسف که مشغول آماده کردن نان و سیب زمینی برای راننده بود گفت: «چرا بترسیم؟ آنها باید بترسن که حق و حقوق مردم را می خورن و دست به جنایت می زنن».

و لقمه را داد دست راننده و افزود: «آنها باید بترسن که با آینده و سرنوشت میلیونها نفر بازی می کنن...مگه ما چی می گیم؟ ما می گیم حق کشی نباشه؛ زور نباشه؛ دزدی نباشه؛ جنایت نباشه؛ نابرابری نباشه و ثروت جامعه به طور مساوی میان مــردم تقسیم بشه؛ اشتباه می گیم؟ ناحق می گیم که مردم باید نان داشته باشند؟...کار داشته باشن...رفـاه داشته باشن ... آزادی داشته باشن و بدون ترس حرفشونو بزنن؟» و درحالیکه لقمه ای دیگر برای خودش آماده می کرد گفت: «ما معتقدیم ایران متعلق به همه است نه متعلق به یک نفر یا چند نفر و مردم از همه چیز سهم دارن و باید سهمشون داده بشه. نباید ثروت و سرمایه کشور خرج عیاشیها شاه و اطرافیانش و سرمایه گذاریهای بیهوده و صرف خرید سلاحهای تسلیحاتی بی مصرف و صـرف سرکوب و شکـنجه مردم بشه ... این همه واردات بی رویه کالاها برای چیه؟ چرا ما نباید صعنت و کشاورزی پیشرفته داشته باشیم؟ چرا ما نباید آموزش و پرورش پیشرفته داشته باشیم؟ چرا ما نباید فرهنگی سالم و مترقی داشته باشیم؟ چرا هرصدای مخالفی را درگلو خفه می کنند؟»

راننده آخرین لقمه اش را از گلو پایین داد و گفت: «والله من ازسیاست سردرنمی آرم ...ولی حرفهات درسته...اما تابوده همین بوده...عده ای خوردن وچاپیدن...بقیه هم تن دادن به وضع موجود...زیاد هم حرف بزنی  سرت را زیر آب می کنن» و سیگاری به لب گرفت و آتش زد.

سکوت شد. کامـــیون درسرازیری می رفت و دست اندازی نبود.

راننده گفت: «شما نسل جوانید... درس خونده هستید...سیاست را می فهمید...شــاید حق داشته باشید...ولی از امثال ما دیگه کاری ساخته نیست...مسوولیت ما بیشتر ازحفظ  آن چیزی که داریم نیست» و پکی عمیق به سیگارش زد و اضافه کرد: «یکی از  فامیلهای ماهم سیاسی  بود...از  همین حرفهای شما می زد...دانشجو بود...هرکجا می نشست بی پروا صحبت می کرد ... سر نترسی داشت...به من می گفت چرا شما سندیکا و اتحادیه واقعی درست نمی کنید و از حقوقتون دفاع نمی کنید ... چرا متحد نمی شید ... چرا می گذارید به راحـتی حق تونو بخورن... و از این حرفها...جوان خوبی بود ... من دوستش داشتم ... همش سرش تو کتاب بود ... بیشتر از سنش می دانست... چند بار رفتم تو شرکتمان از وضعیت موجود شکایت کردم ... فرداش حکم اخراجم را گذاشتن جلوم. دیدم موضوع جدیه ... ناچار کوتاه آمدم ...خب سخته با این همه سابقه لگد به همه چیز بزنی و بری سراغ یک کار دیگه و از نو شروع کنی».

کامیون بی صدا و یکنواخت می رفت. پلکهای جوان سنگین از خواب بود. روبـاهی از وسط جاده گذشت. چشمهای تیله مانندش می درخشید. راننده گفت: «یه چایی برای من بریز!» یوسف از تو فلاکس، یک چای ریخت تـو لیوان و داد دست راننده.

از دور رگه های  فجر در افق دیده می شدند. نزدیک روشنایی بود. مه فروکش کرده و جاده کاملاً پیدا بود. از دور چراغهای شهر سوسو می زدند. تاریـکی رنگ می باخت.

کامیون درقسمتی ازجاده توقف کرد. یوسف پیاده شد و راه افتاد. هوای سرد سرد صبحگاهی  تنش را لرزاند. تا شهرفاصله چندانی نبود.

 

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول