دغدغه هایش!

برای علی اشرف درویشیان

فتح الله کیائیها

 

با شتاب وارد اتاقش شد. شاپویش را به گوشه ای انداخت. بارانی وصله دارش که چونان ابری بهاری قطرات درشت آب از آن می چکید را بر کف اطاق که با حصیر و جاجیم پوشانده شده بود، انداخت. شور و شوق اراده ای محکم و پولادین را در درونش حس می کرد. خودش را روی صندلی ولو کرد و با احتیاط جعبه چوبی ای را که زیر انبوهی از کتاب و کاغذ کمر خم کرده بود جلو کشید. قلم را به دست گرفت و اندکی به فکر فرو رفت. سستی یک دلمردگی موذی مثل موریانه، هنوز در جانش ریشه ندوانده بود که خودش را جمع و جور کرده و زیر لب گفت: دلمردگی بسه و مدادش را تراشید، آرام و با سر صبر. انگاری زمان از حرکت ایستاده بود. دوباره با خودش زمزمه کرد: دل مرده گی بسه، باید کاری کرد، باید حرفی زد، باید آنها را نوشت.

همانطور که با خودش مشغول بود، انبوهی از اشخاص دور و برش ظاهر شدند. آنها را می شناخت. گذار سالیان هیچ از شکل و ظاهرشان نکاسته بود. رفقای سالهای دور و نزدیک. همه کسانی که می شناخت. همنشینان سالیانش در کوچه و خیابان، قهوه خانه، زندان. تلخ خنده زد و گفت: ها چه خوبه که از یادتون نرفتم؟ اما آنان بی توجه به او دور و برش می چرخیدند و چیزی می گفتند. صداها درهم و پچ پچ گونه بود، چیزی را متوجه نمی شد. انگار بازی لبها بودند که با رقص دود خاکستری سیگار، شکلَکهایی متحرک و جادویی را در فضای بسته اتاق بوجود می آورد؛ شکلَکهایی که هنوز پا نگرفته پراکنده و محو می شدند.

معصومه، حسین و سهراب کودکانی ده دوازده ساله، با جعبه ی کوچکی مملو از آدامس و سیگار و چند دسته گل پلاسیده و بساطی از کتاب. کتابهایی کهنه که گویا نگاه مشتاق هیچ خواننده ای، رقص زیبای حروف را بر سپیدی برگهاشان ندیده بود.

قدرت، اما تنومند بود و قوی هیکل. خسرو هنوز با صورت سرخ شده از شرم جعبه چوبی واکس اش را مرتب می کرد و "مادر رعنا" خمیدهِ پشت و شال بر کمر، زباله ها را می جست.

یخ و سرمای زمستانی، سختی راه به همراه زوزه ی باد، کاک رحمان را همچنان در محاصره داشت و رد شلاق درد را بر پیکر همراهانش می نشاند، که آرام آرام شیب کوهستان را بالا می رفتند. کاروانی خسته و کرخت شده از سرما با آوایی گرم که لرزه بر تن زمستان می افکند: "که س نه ڵێ کورد مردوه، کورد زیندوه."

شهین! کز کرده گوشه اتاق، قالیچه اش را می بافت و هر رجش را با ترانه ای شاد سر می انداخت. ترانه هایی که بوی بهار داشت و عطر گل نارنج. سرانگشتانی ماهر که یاسهایی سفید را با رگه هایی از خون انار که گویا در شب یلدا ترکیده باشند، در دامان قالیچه می کاشتند. از روزی که شوهرش را برده بودند، یاس سفید، نقش اصلی قالیچه هایش بود که در دل خون آلود گل بوته های سرخ و با ظرافتی از ابریشم نقش می گرفتند. حاصل کارش گرچه گرانبها ولی سهم او اندکی بیشتر از هیچ و آنهم به شوق تهیه چند شاخه گل و خرما برای جمعه های خاوران. آنجا که همدردان و همرزمانش یکایک می آمدند، لنگان لنگان اما پر صلابت و با شکوه. جمعه های خاوران، قلبهایی در هم شکسته ولی پر امید و با غرور. بدنهای کهنسالی که همچنان استوار گام می زدند. جمعه های خاوران زیر این گامها رام شده بود. شادی از دل خاک سر بر می کشید و مادران حکایت دل باز می گفتند. جمعه های خاوران قرق آنها بود.

شوقی خاورانی بود که شهین را - و آن دیگران را - زنده نگاه داشته بود. دشنه هایی که صیقل می خوردند برای روز انتقام. گاهی ذله می شد اما وقتی به لبخند دخترش فکر می کرد که سالیان پیش زیر سردی خاک شقاوت دفن شده بود، شوقی دوباره برای ماندن در وجودش جوانه می کشید. نمی خواست و نمی توانست همدردانش را تنها بگذارد، همه دلخوشی اش دیدار هفتگی آنها در خاوران بود. و هر از گاهی گپ زدن پشت دروازه های منحوس اوین که تلخی انتظار را چونان قهوه ای غلیظ به آرامشی بردبارانه می کشاند.

این حجم از هجوم خاطرات و دیده ها، گیجش کرده بود. کدام را بنویسد؟ انتخاب سخت بود. با خودش گفت از کولبران شروع می کنم. قلم را که به دست گرفت زیر سنگینی بار و گرانی اراده شان به زانو در افتاد. دردی در ستون فقراتش پیچید. گرمی مایع لزج مانندی را روی سینه اش حس کرد. خون بود که بیرون می جست. چونان کودکی بازیگوش و بیخیال بر عرصه سپیدی برف که سر می خورد و عمو نوروز را می خواند. با هر جان کندنی که بود بر روی پا ایستاد، سنگینی بار عذاب دهنده نبود که شوق دیدار فرزندان سختی راه را هموار می کرد. اما این گلوله ... این گلوله ها داغ بودند و بی رحم که با شقاوت می باریدند.

بغضش را پنهان کرد و با خود گفت: نه! این شیر یلان استوارند و تحمل صبر و درد را دارند. پس سراغ "مادر رعنا" را گرفت. در انبوهی زباله ها بوی تعفن بی خیالی بود. مادر را نیافت. اما صدای عصایش را می شنید که آرام آرام دور می شد. چنان نرم می شتافت و می رفت که گویا برای جستجو دیگر فرصتی نداشت. مادر رعنا رفته بود.

زیر لب از خودش پرسید: چرا بی خداحافظی؟

قدرت را تنومند کنار بیمارستان یافت که مثل کوهی دست بر شکم گرفته، ایستاده بود. جلو رفت خوش و بش کرد. صدای قدرت خشم داشت و می لرزید: بی ناموس بقیه پول رو نداده و سه روزه که منو اینجا علاف کرده. روزگار بی رحمی شده حتی کلیه ات را هم می دزدند و بی آنکه منتظر جوابی بماند افزود: حالا هزینه ی دوا درمون سپیده رو از کجا بیارم؟ سپیده پرپر می شد زیر شلاق سرطان.

سوزش زخم( قدرت) را روی شکمش حس کرد. چشمان بی فروغ سپیده را در خیالش بست و عصا به دست راه افتاد. به کجا؟ نمی دانست. خشمگین بود و یاس و دلمردگی را زیر قدمهایش خُرد و خَمیر می کرد. پای می کوبید بر فرق زمین. پیرمرد عاصی شده بود.

بالاخره معصومه و حسین را یافت. کنار خیابان انقلاب با بساط کتابهایی کهنه که می فروختند. پیر مردی کتاب فروش از دکه اش بیرون آمد و آب نباتی در دستهای یخ زده شان گذاشت و با مهربانی پرسید: بگید به بینم امروز کار و کاسبی جوونای من چه جوری بوده؟ لبخند پر حیای معصومه بود و صدای آرام حسین که داستانی را بلند بلند می خواند آنچنان که گویی رهگذران خسته و بی حوصله را به میهمانی واژه ها دعوت کرده باشد. کتابفروش لبخندی زد و دستی به سر و رویشان کشید و رفت. کتاب خوانی برای جماعت بیحوصله و عجول، هم کاری است.

شرم و حیای خسرو تکاندهنده بود. گویا خودش را از چشم هرزه ی دنیا دور نگاه می داشت. پشت سیاهی واکسها پنهان شده بود. نه از سر ترس که از نگاه کردن به جهانی این گونه تحقیر شده، پرهیز داشت. این دنیای او نبود. آنچه از همه زندگی اش بیاد داشت کتک بود و فقر و تنگدستی. آرزوی داشتن توپی پلاستیکی و ساعتی با فراغ بال بازی کودکانه، اگر چه آرزوی بزرگی نبود، اما همیشه دور از دست بود. مدتها بود که پشت حسرتهای کودکیش گم شده بود.

پیرمرد دلش به درد آمده بود و نمی دانست که کدام را بنویسد؟ انتخاب سخت بود. در همه آنها قسمتی از خودش را یافته بود. گویا با آنها زندگی کرده و بزرگ شده بود. هر کدام شان جزیی از خودش بودند باورهای خودش و زندگی خودش. چنان تنیده درهم که اگر یکی از آنها حذف می شد، مفهوم خودش را از دست می داد، گُم می شد. درست مثل خسرو که در پس آرزوهای کودکیش گُم شده بود. همان کوچه پسکوچه های خاکی و گردآلود که رویای بازیهای کودکانه اش را در خودش بلعیده بود، در خودش محو و گُم کرده بود. هیچگاه اینگونه زبون و درمانده نشده بود.

نمی دانست کدام را بنویسد هرگاه پای انتخابی بکار می آمد، کلمات کارایی خود را از دست می دادند، زبون و خوار و دست و پا چلفتی می شدند، کم می آوردند. هیچ جمله بیانگر این حجم از واقعیت نمی شد. گویا هیچ واژه ای یارای تحمل درد را نداشت. درد تنها که نه، خشم و عصیان و امید ... احساساتی تلنبار شده و متناقض در بطن آدمهایی که می آمدند و می ساختند و دست خالی می رفتند و فراموش می شدند. آنچنان که گویا هرگز نبوده اند.

آنها را "سیزیف" هایی یافته بود که کوه درد را برای تحقیر خدا، جا به جا می کردند.

وقتی در انتخاب خودش را درمانده یافت، شاپویش را بر سر نهاد و بارانی اش را پوشید، هر چند پر از وصله بود و ناهمگون. عصا در دست به خیابان زد. آنجا را سرشار از شگفتی یافت. گویا داستانی سرشار از تب و تاب رهایی، در خیابان شکل می گرفت.

لبخند به لب قهرمانانش را با نگاهی غرورآمیز برانداز کرد. چند نفری از آنان را نوشته بود. می دانست که تحریرگر بی رحم تاریخ، انتخاب کننده نهایی است و آنها را یکی یکی خواهد نوشت.

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول