برای نوید افکاری که افکار آزاده اش، بشارت آزادیست
فتح الله کیاییها
آه،
اسفندیارِ مغموم! ( شاملو)
دلم می خواهد فریاد کنم اما پرنده ها گرسنه اند دانه می ریزم می رقصند و عاشقانه دانه در کام یکدگر می کارند. آنان زنده اند و بارور خاک . دلم می خواهد به گِریم ساحت رودخانه فرصتی است، اما ماهی ها گرسنه اند. تکه نانی خرد می کنم می رقصند و می جهند. آنها زنده اند و زندگی را سیراب می کنند
دلم می خواهد ترانه بخوانم، اما غُصه ها هزار دلِ پر قِصه دارند گوش می کنم خوابم می برد و آفتاب کَم کَمک بومم را جاروب می کند چونان فریاد طشتی از بام فِتاده. هیاهویی خالی از عشق خالی از لبخند و حتی خالی از فریاد. ایکاش اَندُهانم دانه ی پرنده ها نشود و یا نان ماهی ها و نه حتی غُصه ی قِصه ها. دلم می خواهد چنگ در زلف تار بیاویزم دلم می خواهد بنوازمت در ترانه ای برقصانمت در شوری و بخوانمت در فریادی. دلم می خواهد زهی باشم بر حنجره ات تا نوید رهایی را حلاج وار بشارتی شوم بر سَکویِ قهرمانی تاریخ . آه اسفندیاردلشکسته ی من تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی.
|