برای نوید افکاری

 که افکار آزاده اش،

 بشارت آزادیست

 

فتح الله کیاییها

 

آه، اسفندیارِ مغموم!
   
تو را آن به که چشم
   
فروپوشیده باشی

( شاملو)

 

دلم می خواهد فریاد کنم

اما پرنده ها گرسنه اند

دانه می ریزم

می رقصند و عاشقانه

دانه در کام یکدگر می کارند.

آنان زنده اند و بارور خاک .

دلم می خواهد به گِریم

 ساحت رودخانه فرصتی است، اما

ماهی ها گرسنه اند.

تکه نانی خرد می کنم

می رقصند و می جهند.

آنها زنده اند و زندگی را سیراب می کنند

 

دلم می خواهد ترانه بخوانم، اما

غُصه ها هزار دلِ پر قِصه دارند

گوش می کنم

خوابم می برد

و آفتاب

کَم کَمک بومم را 

جاروب می کند

چونان فریاد طشتی

از بام فِتاده.

هیاهویی خالی از عشق

خالی از لبخند

و حتی خالی از فریاد.

ایکاش اَندُهانم

دانه ی ‌پرنده ها نشود 

و یا نان ماهی ها

و نه حتی غُصه ی  قِصه ها.

دلم می خواهد 

چنگ در زلف تار بیاویزم

دلم می خواهد

بنوازمت در ترانه ای

برقصانمت در شوری

و بخوانمت در فریادی.

دلم می خواهد

زهی باشم بر حنجره ات

تا نوید رهایی را

 حلاج وار  بشارتی شوم 

بر سَکویِ قهرمانی تاریخ .

آه  اسفندیاردلشکسته ی من

تو را آن به

که چشم فرو پوشیده باشی.

 

http://www.iran-nabard.com/

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول