قطعْ نامه

از مجموعه اشعارِ تراشه هایِ یک پیراهن

امید آدینه

 

تقدیم به فروغ فرخزاد

 

بانو

بانویِ بُقچه و ییلاق

دیوارها،

تکرارِ یکْ نغمه و

سایهْ وارِ بی شماران نبض اَند

و عدالت

در خیالْ سِرشتِ کودکان،

می پوسد

بانو

بانویِ دهلیز و دریا

هرگز

موجْ کوبِ هراس

به صبح،

و صخره

نمی رسد

من...

به آوارگانِ تاریخ

ایمان دارم و: رازْگونه و صبور

فانوسی

بر پندارِ شب

آویخته اَم

و چونان ،

خزانْ شهری

که پرندگان اَش

خیسِ هجرت و

پرواز است

الیافِ ماه،

و مداد را

تجربه می کنم:

انگار

افسردهْ طاق هایِ ویران

لوحِ تساوی

می زایند

و کسانی نا به هنگام ...

یا اشباحی لال

در بَند و بُنِ رگها و

استخوانهایم

می میرند

و کتیبه ها و نامها

با قامتی عبوس: امّا مغرور و خشمْ آذین  

می گریند و

بر بیاتِ فلاتی دور      

از خاطره،

و پیکار         

سخن می گویند

... می شنوی؟

فریادهایِ مختصر

باریکه ای از اشکالِ یقین اَند

و افکار و ابیاتِ فرشته گان

تقدیرِ هیچ فاحشه ای نیست

و آدمی

بر اعماقِ مرموز و مبهمِ گورستان و تابوت

به درکِ زمین،

به رقصِ نیکْ آیینِ ریشه ها می رسد و

ناگهان: بی تردید

رازها و جنون،

آغوش باز می کنند

بانو

بانویِ رنگینْ رَختِ دشت

اساطیر،

و چوبینْ قایقهایِ کوچکِ فرسوده

از تبارِ درد اَند

و صوتِ سنگ را

در امتدادِ برکه و مرداب ،

می فهمند

اگر...

تو نیز

تا نهایتِ هر گیاه

نجوا کنی

مرا

بر کومهْ نوشتِ اشتیاق،

و انتظار

خواهی دید

که چگونه:

با طعمِ خُفته در فصول و زخم

با ورقْ پاره و

یگانهْ مفهومِ برگ

جهانی،

از ابدیّت ساخته اَم

و شاید

تعبیرِ آن کهنهْ اتفاق،

در سُنّتِ جاده و سفر باشم

و یا نه !

حکایتی دیگر

شبیه کُنده یخی هستم: ایستاده بر حیرت و

اضطراب

همان که می روید

چکانْ چکان...

با ابعادِ گُل

و می خَزَد شَفّاف ،

تا ترجمانِ نوازش و

طرحِ بوسه

... همان زلالِ چهرهْ گُسترِ شوخْ اَندیش

همان راویِ رود

که غبارِ تنهایی را:

از آفتاب

و رنجْ اَندودِ عطش را

از سکوت،

می روبد و

حجابِ غروب!

در تُردِ تماشایت

حباب می شود: شکوفه می دهد

بانو

بانویِ خیمه و شالیزار

هنوز هم کوچه ها

سهمِ بلوط،

و باران اَند

و گویی

رویشِ اَبر،

بر نرمکْ عبورِ پاییز

نشان از حلقه یِ دستانِ مان

نخواهد داشت

بانو

بانویِ مشعل و آینه

به گمان اَم

میانِ ایستگاه و نیمکت

حرفی،

و گاه: حماسه ای هست

حرفی همیشهْ مصلوب

که با هجومِ سردِ آرامش

می خُروشد و

حماسه ای،

که پیوستهْ پیوسته

چیزی را می جوید:

چیزی مثلِ آواز

آوازِ نخستینْ زندانی

بانو

بانویِ دریچه و آتش

تا لمسِ گندم در قصّه هایِ معاصر

تا تکاپویِ ایل،

و هیاهوی اَش در نطقِ باستان

تنْ پوشی باش!

برایِ جنگل و رؤیا

زیرا لبخند اَت

به اندامِ نان می ماند و

خویشاوندِ نارنج

بانو

بانویِ تلخونِ دقایق

گلوله ها و مرزها،

و حتّا جغدِ خاموش بر شاخه یِ بیدار

اقوامِ تاریکی اَند

اینک...

برخیز و

در انبوهِ هذیان    

چشم بُگشا

به آمیزشِ تصویر،

و واژه

نگاه کن:

آری

لغزشِ باد

از سَرانگشتان اَت،

سرودِ من

از زندگی ست

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۳۳، چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹ ـ ۲۰ ژانویه ۲۰۲۱

http://www.iran-nabard.com/

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول