م. وحیدی (م. صبح)
قطار به انتها می رسد و پرنده دور مانده ازمن بیابان خالیست و بادهای کهنه جاده ها را می روبند درختان ایستاده مرده اند و سکوت همسفرم می شود با غروبی که بر پلکهایم سنگینی می کند
***
اصالت
خانه بی رایحه تو بوی تنهایی می دهد پریده رنگ ماهیان در حوض کوچک و چراغ بادی در ایوان سو سو می زند رهگذری نیست مهتاب بر نیامده ازکوه و خروس بی وقت می خواند زمستان بر زخمهایم بی امان تیغ می کشد
*** زنی در توفان
در شبی زاده شدم که باران پنجه بر تار می زد و جویبار ناپیدا بود زنی که از انتها آمده بود باچخماق انگشتانش آتش می افروخت و جویبار را در لحظه تولد من نشان می داد
منبع: نبرد خلق شماره ۴۳۸، شنبه اول خرداد ۱۴۰۰ – ۲۲ مه ۲۰۲۱ |