چپ به کجا می رود؟

رادیو باواریا

برگردان: بابک

 

آیا چپ دیگر به مردم عادی نظر ندارد؟ "سارا واگنکنشت" (Sahra Wagenknecht) در کتاب جدید خود به نام "حق به جانبها، ضدبرنامه من"، لیبرالیسم چپ نخبه گرا را به محاکمه می کشاند و خواستار بازگشت به همبستگی بیشتر است.

 

سارا واگنکنشت نویسنده، سیاستمدار و فعال است. کتاب فعلی وی "حق به جانبها. ضدبرنامه من - برای همدلی و همبستگی جامعه"1 از همان ابتدای انتشار بحثهای بسیاری را بین هر دو طیف چپ و راست دامن زده است. گفتگوی "رادیو باورایا" با وی:

 

رادیوباواریا: عنوان "حق به جانبها، ضدبرنامه من" نشان می دهد که کتاب شما به دو بخش تقسیم شده. از یک طرف انتقاد از آن دسته ای است که شما لیبرالهای چپ می نامید و از طرف دیگر، چپهای لیبرال – که خودتان را از سنخ آنها می دانید - را توصیف می کند. مشکل لیبرالهای چپ که شما آنها را نیز جزو طیف مرفه به حساب می آورید چیست؟

سارا واگنکنشت: اصطلاح "لیبرالیسم چپ" سابقه طولانی دارد. در گذشته، البته به چیزی کاملا متفاوت اشاره می کرد. در دهه 70 لیبرالهای چپ در واقع اعضای چپ FDP (حزب دموکراتهای آزاد)2 بودند. امروزه شخص از این اصطلاح نکته کاملا متفاوتی را می فهمد؛ چیزی که خط راهنمای احزاب به اصطلاح چپ، به ویژه SPD (حزب سوسیال دموکرات آلمان) بلکه همچنین "حزب چپ" (Die Linke) و البته "سبزها" (ائتلاف 96 – سبزها، BÜNDNIS 90/DIE GRÜNEN) است.

چپ-لیبرال به معنای نوعی سیاست است که در وهله اول خود را با منافع یک طیف به نسبت ممتاز، یعنی لایه های دانشگاه دیده کلانشهرها، همان کسانی که با آنها شهرها شکل گرفته، تنظیم می کند. این طیف گونه خاصی از بحث و الگوی خاصی از زندگی را پیش می برد که به خودی خود اشکالی ندارد، هرکس باید همانطور که می خواهد زندگی کند. آنچه مرا آزار می دهد و آن را واقعا متکبرانه و در نهایت خودخواهانه می دانم، این است که رهبران این طیف اجتماعی می خواهند سبک زندگی ممتاز خود را فضیلت شخصی معرفی کنند و آن را به معیار اجتماعی یک زندگی مترقی تبدیل کنند.

یعنی، وقتی آنها به افرادی که زندگی مرفهی ندارند، که به طور قابل توجهی فرصت آموزشی کمتری داشته اند و مجبورند برای رفاه اندک خود سخت تر کار کنند و بجنگند، درس می دهند؛ وقتی به آنها ارشاد گونه می گویند که چگونه فکر کنند، چطور صحبت کنند و زندگی کنند. این امر مرا آزار می دهد. برای مثال، در این الگوی زندگی، تغذیه با مواد طبیعی بی عیب و نقص نقش مهمی بازی می کند، اما افراد باید توانایی تهیه آن را داشته باشند. یا اینکه با دوچرخه سر کار رفتن. برای این کار شما باید توانایی تهیه آپارتمان گران قیمت در مرکز شهر را داشته باشید. این بدان معنی است که شرایط متفاوت افراد نادیده گرفته می شود: به طور مشخص کسانی که وضع مالی بسیار بدتری دارند، کسانی که به طور قابل توجهی مشکلات بیشتری دارند و در اصل توانایی خرید بسیاری از کالاها را ندارند. این همچنین متکبرانه است که شرایط خود را به حساب نیاورد و در نظر نگرفت که فرد وقتی توانایی خرید همه چیز را دارد، در چه موقعیت ممتازی بسر می برد.

 

در طول تاریخ و همچنین در تاریخ چپ همیشه جنبشهای مترقی وجود داشته اند که تا حد زیادی توسط نخبگان و تحصیلکردگان شکل گرفته اند.

بله، من هم فکر می کنم بسیار عالی است که شخصی که از شرایط مناسبی برخوردار است در کنار کسانی بایستد که شرایط سختی دارند. همیشه اینگونه بوده است که روشنفکران چپ برای طبقه کارگر مبارزه کرده اند و خود را به گونه واقعی وقف آن کرده اند، نمونه های شناخته شده و بسیار خوبی وجود دارد، برتولت برشت و بسیاری دیگر. برای ایستادن در کنار تهیدستان لازم نیست خودتان تهیدست باشید. مشکل وقتی است که طیف ممتاز به فقرا سرکوفت می زند چون به عنوان مثال آنها قواعد "زبان بیدار"3 که این یا آن دانشگاهی ابداع کرده را نمی دانند و البته نمی توانند آن را رعایت کنند، وقتی افراد را تحقیر می کند چون به خودروهای دیزلی خود وابسته هستند و خیلی از گران شدن سوخت ابراز خوشحالی نمی کنند، چون بودجه نه چندان زیاد شان را به شدت کاهش می دهد.

 

این صحیح است، اگرچه گفتن این نیز صحیح است که ما در آینده دیگر قادر به پرداخت هزینه این نوع رفت و آمد نخواهیم بود و آنهم به دلایل مختلف. من هنوز یافته های شما را در این مورد که گویا یک عده به این شکل تحقیرآمیز به عده دیگر نگاه می کنند، کاملا نمی فهمم

به باور من تفاوت اساسی این است که چپ کلاسیک - این در مورد سوسیال دموکراسی و نیز سایر احزاب چپ نیز صادق بود - در واقع همیشه در کنار کسانی ایستاده بود که روزگار خوبی نداشتند، یعنی کنار طبقه متوسط پایین، کنار فقرا، کم درآمدها، افرادی که مستمری بازنشستگی نازلی دارند. در حالی که چپ امروز - حداقل یک بخش قابل توجه آن - بحثهایی را طرح می کند که از کنار مشکلات کسانی که واقعا با سختیها دست و پنجه نرم می کنند با فاصله زیاد می گذرد. به همین دلیل هم چپها ضعیف می شوند.

در واقع این دلیل اصلی نوشتن این کتاب است، زیرا من از وجود این وضعیت نگرانم که باوجود وضعیت اسف بار حزب محافظه کار حاکم [آلمان]، اما سوسیال دموکراتها و حزب چپ با هم 25درصد آرا را هم ندارند. این یک فاجعه است. و سبزها حتی از نظر خود یک حزب چپ نیستند. سبزها در تشکیل ائتلاف با راست محافظه کار هیچ مشکلی ندارند و تجسم مثال زدنی طیف لیبرالهای چپ کلان شهری هستند. آنها آشکارا هم منافع آنها را نمایندگی می کنند که در این زمینه خیلی هم موفق هستند. این پروژه، برنامه آنها است.

اما سووال اینجاست که آیا سوسیال دموکراتها و حزب چپ، حزب من، اکنون برای جذب دانشگاه دیده های مرفه کلان شهرها باید با سبزها رقابت کنند؟ یا اینکه این مشکل بزرگی نیست که ما گروه عظیمی از رای دهندگان که در گذشته به چپ رای می دادند را به گونه فزاینده ای از دست می دهیم؟ بیایید دوباره خودرو میان رده دیزلی را مثال بزنیم: البته پنجاه سال دیگر ما با هیچ خودروی میان رده دیزلی رانندگی نخواهیم کرد، اما من که نمی توانم مردم را مقصر بدانم، بلکه باید سیاستی را مقصر بدانم که برای مثال خطوط ریلی را در مقیاس وسیعی تعطیل کرده و در نتیجه دیگر در بسیاری نقاط هیچ گونه امکان حمل و نقل محلی وجود ندارد.

 

اما آیا لازم نیست که آنها را با استدلال متقاعد کنید که دقیقا برای جا انداختن چنین مواردی متحد شوند و آنهم با علایق بسیار متفاوتی که هر دسته دارد؟ من به تازگی کتابهای زیادی از فمینیستهای جوان خوانده ام که بسیار سیاسی است. آنها به این آگاهی رسیده اند که وضعیت شخصی خودشان وابسته به جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم، نوع دولتی که داریم و اینکه مکانیزم سرمایه داری چیست. همینجا نقطه ای است که باید گفت: اینان را باید با خود همراه کرد

اما به عنوان مثال، خیلی بیشتر از اینکه در باره رانده شدن زنان به بخش رقت انگیز کم دستمزد صحبت شود، در این باره بحث می شود که چگونه قواعد زبان جنسیت نما شود. در برخی موارد این کار توسط همان سیاستمدارانی انجام شده که قوانین کار را آنچنان بدتر کرده اند که امروزه به نظافتچیها یا پستچیها یا پرستاران به نسبت قدرت خرید سی سال پیش، حقوق کمتری پرداخت می شود. و همانها اما بعدا برای رد گم کنی، پست معاونت ضد تبعیض و معاونت زنان ایجاد می کنند. و این به نظر من، سیاستی ریاکارانه و نیز ناصادقانه است.

 

بنابراین شما می گویید: به گونه سطحی در پهنه زبان، راست گفتاری سیاسی رعایت می شود و زیر آن، تمامی تورهای نگهدارنده اجتماعی برچیده می شود؟

بله، فقط کاری انجام می شود که با مخالفت شرکتها روبرو نشود. شرکتهای بزرگ هیچ مخالفتی با اضافه کردن پسوند زنانه به اسم زنبور یا حذف پسوند مردانه از کلمه "ساکنان" ندارند، آنها بعضی اوقات خودشان این کار را می کنند. در پهنه هایی فعالیت می شود که بتوان با خیال راحت و بدون مزاحمت فعال بود؛ جایی که شاید شرکتها برایش کف هم بزنند.

جالب است، در "فیس بوک"، چه می دانم 30 جنسیت را می توانید انتخاب کنید، اما فیس بوک با این وجود همچنان شرکتی است که به صورت دیجیتالی ما را رصد کرده و داده های مان را غارت می کند. اغلب شرکتهایی هستند که خودشان شرایط کاری مناسبی برای شاغلان ایجاد نمی کنند، اما بسیار چندگانه و البته به لحاظ زبانی به روز و جنسیت سنج هستند. به باور من این شبه سیاست است و از کنار مشکلات واقعی رد می شود.

 

در دوره صدارت "گرهارد شرودر" (Gerhard Schröder) و در ارتباط با "برنامه 2010" و حذف خدمات اجتماعی گفته می شد – مانند دولت تونی بلر -: "اشتعال به جای کمک اجتماعی". در مورد "خود-شرکت" صحبت زیاد شده. من فکر می کنم این نسلی که اکنون در چهل سالگی است، درست به این شکل بزرگ شده: باید به خود متکی بود و به تنهایی خود را جا انداخت. با این حساب چپ چطور می تواند منسجم باشد؟

لیبرالیسم چپ و نولیبرالیسم - که به معنای سیاست اقتصادی لیبرال، جهانی سازی، حذف خدمات اجتماعی است - دو روی یک سکه هستند. آنها در واقع منافع همین طیف اجتماعی را بازتاب می دهند. بخش کم دستمزد برای افرادی که مجبور به کار در آن هستند، یک فاجعه است، اما کسانی که از خدمات آن مثل مستخدم خانگی استفاده می کنند، کالای پستی سفارش می دهند، غذا در منزل تحویل می گیرند یا رستوران می روند، منافع غیر مستقیمی در این مناسبات دارند. منظورم این است که ایجاد بخش کم دستمزد مغایر با منافع این طیف کلانشهری و مرفه نیست، بلکه برعکس، سازگار با آن است.

 

"پیتر وایس" (Peter Weiss) در رمان ترکیبی خود به نام "زیبایی شناسی مقاومت" که در دهه هفتاد نوشته، به وضوح نشان می دهد که این خطاست اگر چپ متحد نشود و اگر روشنفکران و هنرمندان نیز همراه نشوند.

او در این باره کاملا درست می گوید و من این را برای برخی چپها آرزو می کنم. مساله اما این است که در حال حاضر من عکس این را تجربه می کنم. آنچه امروزه از جمله زیر نام به اصطلاح "سیاست هویتی" در حال گسترش است، بحثی است که نقاط تمایز را در مرکز خود قرار می دهد، که با پرخاشی بی نظیر به مقابله با دگراندیشان می رود. هر کس که متفاوت فکر کند، بلافاصله یک نیمچه نازی معرفی می شود. این بحثهایی نیست که من می کنم یا می خواهم پیش ببرم. من این بحثها را بسیار مضر می دانم. این یکی از دلایلی است که کتاب را نوشتم.

 

من فکر نمی کنم برخورد با برخی از هویتهایی که افراد در خود دارند یا به آنها به خاطر نقشی که در جامعه دارند تحمیل شده، کار سختی باشد. مضحک این است که ما باید یاد بگیریم نه از یک هویت بلکه از تعداد بسیاری تشکیل شده ایم، همانطور که "آمارتیا سن" (Amartya Sen) در کتاب "دام هویت" توصیف کرده. ما همیشه چیزهای زیادی هستیم و در این امر می تواند پارامتری باشد که بتوانیم دوباره چیزهای دیگری را جذب کنیم تا پدیده ای مانند جمع ایجاد کنیم.

بله، ما زیاد هستیم و سوال این است که آیا آنچه ما را از هم جدا می کند، در کانون توجه است یا آنچه ما را متحد می کند. مشکل سیاست هویتی این است که در اساس مردم را از یکدیگر جدا می کند. اینکه پرسش که افراد کجایی هستند، چه ریشه ای دارند، همجنس گرا یا دگرجنس گرا هستند، در نهایت باید در این باره تصمیم بگیرد که چه کسی مجاز است درباره چه چیزی صحبت کند، چه کسی مجاز است درباره چه چیزی بنویسد، چه کاری مجاز است انجام دهد.

 

اما زمانی موضوع برعکس بود. افراد اصلا شنیده نمی شدند. شاید بحث در مورد سیاست پناهندگی را به یاد دارید، که در گفتگوهای تلویزیونی همیشه کسانی صحبت می کردند که پناهجو نبودند

اما پناهندگان امروز هم بخشی از بحث نیستند، اغلب افراد به نسبت ممتاز هستند که در بحث شرکت می کنند. من باور ندارم کسی چون پیشینه مهاجر دارد، می تواند به جای همه کسانی که چنین پیشینه ای دارند، صحبت کند، زیرا شرایط اجتماعی افراد بسیار متفاوت است. مشکل من این نیست که کسی در باره موضوعی صحبت کند. هرکس می تواند در مورد هر موضوعی صحبت کند، حداقل اگر مساله اش بوده باشد و در باره اش اطلاعات داشته باشد. من تمایزی قائل نمی شوم، این سیاست هویتی است که می گوید یک سفید پوست مجاز نیست در مورد مشکلاتی که افراد با رنگ پوست تیره تر دارند صحبت کند، گویی همه کسانی که رنگ پوست تیره دارند، یک طبقه اجتماعی هستند و همه مشکلات مشابهی دارند.

 

حق با شماست اما آنها دقیقا به خاطر رنگ پوست شان مورد تبعیض واقع می شوند.

من انکار نمی کنم که آنها به این خاطر مورد تبعیض قرار می گیرند. اگر به تبعیض، خشونت پلیس و نژادپرستی در ایالات متحده نگاه کنید، به طور غالب سیاه پوستانی را هدف گرفته که به طبقات فقیرتر تعلق دارند. با بانکدار سرمایه گذار سیاه پوست این برخورد صورت نمی گیرد. اینجا دو مساله باهم جمع می شود: آنها مورد تبعیض واقع می شوند چون سیاه پوست هستند، اما بیش از همه این سیاهپوستان فقیر هستند که تبعیض شامل حالشان می شود.

من فکر می کنم باید بین این دو تفاوت قائل شد. سفیدپوستان تهیدست هم مورد تبعیض قرار می گیرند، اما بی تردید نه به خاطر رنگ پوست شان. به ویژه در ایالات متحده آمریکا تضادها چشمگیر است. در این باره یک کتاب به راستی هراس انگیز به نام "مرگ از سر ناامیدی" (Deaths of Despair) که توسط "آنگوس دیتون" (Angus Deaton) و "آن کیس" (Anne Case) نوشته شده. به گفته این کتاب چنین مرگی بیشتر شامل طبقه کارگر سفیدپوست آمریکایی می شود که به دلیل شرایط اجتماعی، طول عمر آنها بسیار کاهش یافته است. البته این یک تبعیض فاحش است. من فکر می کنم که تفاوتهای اجتماعی باید در مرکز توجه چپ باشد و نه رنگ پوست، نه منشا و تبار. به هر حال، منشا برای من یک طبقه بندی نیست، بنابراین اهمیتی نمی دهم که والدین کسی از کجا آمده اند. من فکر می کنم که این واقعا بی ربط است.

 

اما این دقیقا همان چیزی است که مورد تبعیض واقع شدگان می گویند: من نمی خواهم دائم از من بپرسند که پدر و مادرم از کجا آمده اند یا من "واقعا" کجایی هستم

با این وجود، وقتی آنها می گویند فقط ما می توانیم در باره موضوعات خاصی حرف بزنیم، فقط ما می توانیم وارد بحثهای معینی بشویم، این سووال را در مرکز توجه قرار می دهند. برای مثال وقتی آنها تصمیم می گیرند که آیا یک زن سفیدپوست می تواند شعری از یک زن سیاه پوست را ترجمه کند یا یک دگر جنس گرا مجاز است در فیلم نقش همجنس گرا را بازی کند، این امور را تبدیل به یک مشکل می کنند که به نظر من امری به کلی بیهوده است.

شاید اگر یک سیاستمدار در دهه هفتاد فاش می کرد که همجنسگرا است، مشکل خیلی بزرگتری بود تا دهه نود. حتی "قانون بیسمارک" که همجنس گرایی را جرم تلقی می کرد، تنها در اوایل دهه نود لغو شد. اینکه همه اینها به تاریخ پیوسته، اینکه حق ازدواج برای همه وجود دارد البته این یک قدم بزرگ به جلو است، اما این فقط یک گام به جلو در یک زمینه است که در برابر عقب نشینی در نقاط دیگر قرار گرفته، به ویژه وقتی صحبت از مهاجران یا خانواده های مهاجر می شود. البته قوانین حمایت اجتماعی مشهور به "هارتز چهار"4 و "برنامه 2010"، زندگی این گونه خانواده ها را به میزان قابل توجهی وخیم تر کرده است، برای مثال این موضوعی است که مایلم چپها به آن بپردازند و نه این سووال که موطن پدر و مادر کجاست. من هم والدین آلمانی ندارم، فقط مادرم آلمانی است، اما با این حال این یک مساله واقعا بی ربط برای من است.

 

پانویس:

(1) Die Selbstgerechten: Mein Gegenprogramm - für Gemeinsinn und Zusammenhalt (حق به جانبها. ضد برنامه من - برای همدلی و همبستگی جامعه)، سارا واگنکنشت، نشر Campus Verlag

(2) حزب آلمانی مدافع کاهش دخالت دولت، کاهش مالیات شرکتها، خصوصی سازی، تقویت حقوق و مسوولیت فردی و نولیبرالیسم

(3) "وُوک" (Woke) به معنای "بیدار"، یک اصطلاح سیاسی با منشا آفریقایی-آمریکایی اشاره به آگاهی نسبت به مسائل مربوط به عدالت اجتماعی و عدالت نژادی دارد. این لفظ برگرفته از اصطلاح انگلیسی سیاه‌ پوستان آمریکایی "stay woke" به معنای "بیدار ماندن" است که جنبه دستوری آن اشاره به آگاهی مستمر درباره این موضوعات دارد. تا اواخر دهه ۲۰۱۰، ووک بیشتر به عنوان یک اصطلاح عامیانه کلی در ارتباط با سیاستهای چپ، جنبشهای از نظر اجتماعی لیبرال، فمینیسم، کنشگری دگرباشان جنسی و مباحث فرهنگی استفاده می ‌شد. کاربرد گسترده آن از سال ۲۰۱۴، نتیجه جنبش "جان سیاهان مهم است" می باشد. (ویکی پدیا)

(4) برنامه رفرم نولیبرالی حمایتهای اجتماعی و خدمات بیکاری

 

     

 منبع: نبرد خلق شماره ۴۴۰، آدینه ۱ مرداد ۱۴۰۰- ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۱

 

http://www.iran-nabard.com/

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول