م. وحیدی (م. صبح)
خاک را سجدهِ تو می بایست ستاره و صخره و باد را و تاریخ عتیق سنگی با قدمت هزاران ساله اش؛
در ژرفترین اندیشهِ خدایان کنیز آراسته ای را می پرستیدم که نگاه آبی رفتارش ترنم آرامش صخره ها بود؛ جنگل را زیبا می پنداشتم و آفتاب و دریا را بی آن که بدانم تو در طلوع خود چگونه تنهایی زمین را خطر کردی، ایستادی، شکفتی؟! و درحقارت لرزان اندیشه خاک خورشید را نجوا کردی.
در رسالت شب و دیوانگی وقتی تو را در حاشیه راه در تن پوشی از غبار و کینه مدفون می کردند، چگونه دستانت از بهار و زیبایی سبز می شدند؛
تو آمدی، و من از ساقهِ اقتدار شکستم از ریشه سوختم و آنگاه از بوتهِ عصیان آوازات دوباره جوانه زدم، پیش از آن که در طنین گامهای زمانه عشق حقیرانهِ خود را ارزانی قضاوت سوکواران کنم؛ صدایم کن! تا در میلاد دوباره ام ـ در این توفان شبانه ـ بیپروا شمعی بیفروزم.
منبع: نبرد خلق شماره ۴۹۰، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۲ می ۲۰۲۵
|