آزادیبخش یا ارتجاعی: بازخوانی جایگاه سیاسی ـ اجتماعی حماس

منصور امان

 

به همان اندازه که پیرامون ارزش‌گذاری از سیاستهای تبهکارانه اسراییل در غزه در میان طیف وسیعی از نیروهای چپ توافُق وجود دارد، پیرامون جایگاه سیاسی -اجتماعی حماس و خصلت‌بندی مبارزه آن می‌توان شاهد پراکندگی آرا بود. درحالیکه بخشی از چپ گمان دارد که ۷ اُکتبر یک لحظه در جنگ آزادیبخش است و حماس در چارچوب چنین مُبارزه‌ای جای می ‌گیرد، یک دیدگاه دیگر قائل شدن چنین نقشی برای حماس را در تضاد با تعریف نظری از جنگ رهاییبخش از یک طرف و پراتیک مادی این جریان از طرف دیگر می‌داند. این دیدگاه حماس را در چارچوب جُنبش ضد اشغال قرار می‌دهد، در همان حال که روشن می ‌کند حماس گرایش راست و ارتجاعی این جُنبش را نمایندگی می‌کند. نوشته حاضر دیدگاه دُوُم را بازتاب می‌دهد و مبانی نظری آنرا به گونه فشُرده برمی ‌شُمارد.

 

مُبارزه رهاییبخش

مارکسیستها همواره و در همان حال که از مُبارزه برای استقلال ملی، علیه استعمار و سُلطه خارجی دفاع می‌کنند، همزمان تاکید دارند که بین این مبارزات و مبارزه گُسترده تر برای برقراری مناسبات دموکراتیک و عادلانه رابطه تنگاتنگی وجود دارد. این بدان معناست که ماهیت یک مُبارزه استقلال طلبانه را نزدیکی یا دوری نظری و عملی آن از چنین پروژه ای تعیین می‌کند. استقلال و رفع سلطه خارجی از حُقوق اساسی و دموکراتیک جوامع است و دفاع و یاری رساندن به مُبارزه برای کسب آن امری بدیهی! این دفاع اما برخاسته از یک سیاست انتزاعی و ناظر تنها به مُبارزه جاری نمی‌تواند باشد، بلکه باید از انگاشتی سرچشمه بگیرد که به مُبارزه حاضر همچنین به مثابه چالشی برای پیشبُرد آماجهایی فراتر از نظم سیاسی – اجتماعی‌ای که علیه آن مُبارزه می‌شود، می‌نگرد. پُرسش مطرح برای مارکسیستها این است که مُبارزه ای که زیر پرچم رهایی ملی جریان دارد، چه خصلت اجتماعی مُشخصی باید داشته باشد و سمتگیری کنونی آن چقدر دور یا نزدیک به آن است. این رویکرد به‌ویژه برای آن دسته از نیروهای چپ و کارگری که در مُبارزه ملی به رهبری نیروهای بورژوا - دموکراتیک مُشارکت دارند، حیاتی است و تابع ویژگیها و راهکارهایی می‌شود که موضوع این نوشته نیست.

بنابراین احزاب و جریانهای چپ چه در درون مُبارزات رهاییبخش و چه در بیرون آن و در نقش پُشتیبان، وظیفه دوگانه‌ای دارند؛ از یکطرف مُبارزه برای کسب استقلال سیاسی یا حمایت از آن و از طرف دیگر، نبرد برای به ثمر رساندن قطعی و رادیکال آماجهای دموکراتیک این مُبارزه و نیز سازماندهی برای پیشبُرد منافع طبقاتی خاص خود. پُشتیبانی آنها از مُطالبات فوری و بی واسطه هرگز نمی‌تواند برنامه و چشم اندازهایی که تحقُق آنها را از یک مُبارزه ملی انتظار دارند، به حاشیه براند و سیاست روز آنها را تعیین کند.

روشن است که اینجا سُخن از آن دسته مُبارزات ملی است که رهبری آن در دست احزاب چپ و کارگری نیست. در نظرگرفتن فاکتور رهبری از آن رو حیاتی است که - همانطور که تجربیات تاریخی نشان می‌دهد - نیروی اصلی هر جُنبش، تعیین کننده جهتگیری سیاسی – طبقاتی آن چه در طول مُبارزه و چه پس از پیروزی است. بنابراین ارزیابی واقعی از نیروی رهبری کننده، در تعیین سیاست مُبارزاتی و نیز چارچوبها و میزان همکاری با آن جایگاهی استراتژیک دارد.

 

چند تجربه در باره نقش رهبری  

مُبارزات رهاییبخش قرن بیستُمی ‌به رهبری نیروهایی بورژوایی یا ارتجاعی آینه روبروی این واقعیت است. این نیروها موجب توسعه دموکراتیک در مناسبات سیاسی و اقتصادی نشدند و از انکشاف مُبارزه طبقاتی اغلب با روشهای خونین و سرکوبگرانه جلوگیری کردند. برای نمونه، ناسیونالیسم بورژوایی تُرکیه بی‌درنگ پس کسب قُدرت به تصفیه کمونیستها، پاکسازی قومی‌ ارمنیها و برقراری یک رژیم دیکتاتوری پرداخت که در پروسه خود پس از گُذار از یک دوره کودتاهای نظامی، اکنون به ایستگاه استبداد مذهبی به رهبری نولیبرالهای اسلامی رسیده است.

در پاکستان جُنبش استقلال از هند به رهبری بورژوازی، محور مُبارزه را بر هویت اسلامی بر پایه ملی‌گرایی مُحافظه‌کارانه قرار داده بود. در این راستا پس از پیروزی، ایجاد دولت اسلامی‌ در مرکز برنامه های آن قرار گرفت؛ یک روبنای سیاسی که در خدمت حفظ نظم اجتماعی پیشین قرار داشت و ساختار آن مُتکی به مالکان بزرگ و نُخبگان شهری بوروکرات و نظامی‌ است.  

نمونه دیگر کنیا است، که موردی مُنحصر به فرد به ‌شمار می‌رود، زیرا ائتلافی از بورژوازی ملی و قشر تحصیل‌کرده با جُنبش دهقانان فقیر، آفتاب‌نشینها و کشاورزان بی‌زمین مشهور به «مائو مائو»، مُبارزه رهاییبخش را پیش می‌برد. در حالیکه جُنبش مائو مائو تغییر بُنیادی مُناسبات مالکیت زمین و مُشارکت سیاسی را هدف داشت، اُفق بورژوازی در این مُبارزه انتقال قُدرت از حاکمان منصوب استعمار بریتانیا به خود بود. پس از استقلال، این گرایشها دولت را تصاحب کردند و با کسب موقعیتهای اقتصادی و دولتی به طبقه حاکم جدید بدل گردیدند. در این پروسه آنها مُتحدان پیشین خود را به حاشیه راندند و بر مُطالبات آنها که یک نیروی مُحرکه جُنبش استقلال طلبانه بود، قلم کشیدند.

برای چپ ایران عینی ترین نمونه در برخورد به مساله نقش رهبری، قیام ۵۷ است؛ جُنبشی که با مُطالبات دموکراتیک و مُشارکت وسیع طبقه کارگر، تُهیدستان شهری، خُرده بورژوازی و طبقه مُتوسط شکل گرفت، درحالیکه یک نیروی ارتجاعی توانست رهبری آن را به دست بیاورد و سپس بر قُدرت چنگ بیاندازد. خمینی از مبارزه برای دیکتاتوری شاه برای برپاکردن یک نظم استبدادی جدید و حفظ مُناسبات طبقاتی پیشین سود جُست.  

تا آنجا که به احزاب و جریانهای مارکسیست مربوط می‌شود، یک عامل مُهم نادیده گرفتن نقش رهبری جُنبشهای ملی، ترویج یک انحراف نظری موسوم به «راه رُشد غیرسرمایه‌داری» از سوی اتحاد شوروی بود. این تئوری توضیح می‌داد از آنجا که اتحاد شوروی به مرکز ثقل توازُن جهانی تبدیل شده، بنابراین کشورهای تازه استقلال یافته یا جهان سومی برای رسیدن به سوسیالیسم نیازی به گُذار از مرحله توسعه سرمایه‌دارانه ندارند و با کُمکهای مالی، اقتصادی، تکنولوژیک و صنعتی شوروی می‌توانند به این درجه از رُشد اجتماعی دست یابند. در پهنه عمل، این تئوری، احزاب و جریانهای مارکسیست را به رفتن زیر پرچم بورژوازی ملی و جریانهای ناسیونالیست تشویق می‌کرد و مُستقل از برنامه و سمتگیری، آنها را بخشی از جبهه جهانی ضد امپریالیستی و مُتحد طبیعی طبقه کارگر می‌شمُرد. براین پایه، بورژوازی بومی و طیفی از نیروهای ارتجاعی، اُپورتونیست و بُنیادگرای مذهبی، «مُترقی»، «در جبهه خلق» و «انقلابی» شمُرده شدند و آگاهانه بر سیاستهای ناهمگون و ارتجاعی آنها چشم گذاشته شد 

نتایج فاجعه بار نادیده گرفتن ماهیت نیروی رهبری کننده در جُنبش را «احزاب برادر» در عراق، سودان، اندونزی، مصر، افغانستان، ایران و جُز آنها به گونه ویران کننده ای دریافت کردند. بخشی از آنها سرکوب یا قتل‌عام شدند و بخش دیگر به لحاظ سیاسی به پهنه بی‌اهمیتی سُقوط کردند.

این نظریه که در حقیقت مصالح ژئوپولیتیک اتحاد شوروی را بازتاب می‌داد، یک انحراف جدی از تئوری راه رُشد لنینی است که جهش از مرحله سرمایه داری در «مُستعمرات» را امری وابسته به انقلابهای کارگری در کشورهای پیشرفته سرمایه داری و به یاری آنها می ‌دانست.(۱)

 

اقتصاد وابسته، شکاف طبقاتی و فقر فراگیر

اگر منظور از مبارزه رهاییبخش، مبارزه برای تغییر وضع موجود به سود مناسباتی رو به آینده، پیشرو، دموکراتیک و یا دستکم بهتر از شرایط پیشین باشد، بنابراین مبارزه‌ی یک نیروی ارتجاعی که هدف نهایی آن از شرکت در جنبش ضد اشغال یا استقلال طلبانه برپاکردن مُناسباتی رو به عقب است، نمی‌تواند آزادیبخش باشد. ماهیت یک نیروی ارتجاعی و بُنیادگرا در تضاد با خصلت دموکراتیک و انقلابی مُبارزه رهاییبخش قرار دارد. نیروهای ارتجاعی و به ویژه دارودسته‌های اسلامگرا مُخالف ذاتی (به معنای ایدیولوژیک) تغییرات دموکراتیکی هستند که یک مبارزه رهاییبخش هدف خود دارد، به همراه می‌آورد یا زمینه تحقق آن را فراهم می‌کند. روشن است که ایدیولوژیها جهانبینی مُجرد نیستند و زاده موقعیت طبقاتی حامل آن بوده و به خواسته‌ها و منافع آن مشروعیت نظری می‌دهند. اسلام سیاسی حماس محصول شکست پروژه‌های ناسیونالیسم عربی و راه‌حلهای ناکام غلبه بر اشغالگری است که به گونه عُمده از سوی سازمان آزادیبخش فلسطین ارائه می‌شد.      

حماس همچون سازمان مادر خود، اخوان المُسلیمن، در درجه نخُست منافع بورژوازی شهری و خُرده بورژوازی را نمایندگی می‌کند و همزمان حمایت بخشهایی از طبقه فرودست و آوارگان غزه را نیز دارد که بیش از هر چیز آن را مدیون ارائه کُمکهای خیریه و راه اندازی مدرسه و درمانگاه است. منبع این کُمکها رشوه هایی است که قطر و ج.ا در حقیقت برای نگه داشتن حماس در قُدرت به غزه پُمپاژ می‌کنند. در طول سالهای صدارت، حماس به یک نهاد اقتصادی ثروتمند با بودجه سالانه ده ها میلیون دُلار تبدیل شده که دارای سبد سرمایه گذاری و املاک و مُستقلات به ویژه در تُرکیه و کشورهای خلیج فارس است.

تغییر جایگاه طبقاتی حماس به ویژه در سطح رهبران آن نمایان است. پناهندگان فقیر و روحانیون رده‌پایینی که حماس را بُنیان گذاشتند، امروز به همراه خانواده در هُتلهای پنج ستاره در استانبول، دوحه، دوبی یا بیروت اقامت می‌کنند، با جت خُصوصی ییلاق و قشلاق می‌روند، از قاچاق نفت و بنزین از مصر و مُعاملات مسکن در تُرکیه، عربستان و شیخ نشینهای خلیج فارس سودهای سرشار به جیب می‌زنند و آقازاده‌های شان رها از جنگ و گُرسنگی، در سواحل امن به کسب و کار یا خوشگُذرانی و خرج این درآمدها مشغولند.

مُناسباتی که امروز در غزه برقرار است، بازتاب این موقعیت طبقاتی است و حماس سازگار با آن نظمی اجتماعی را شکل داده که تبعیض و نابرابری شناسه‌های اصلی آن است. اقتصاد حاکم بر غزه بیش از همه اقتصادی وابسته است که بندناف آن به بورژوازی نفتی شیخ نشینها، سرمایه مالی و تجاری کشورهای عربی و کُمکهای ج.ا گره خورده است. این وابستگی یکی از فاکتورهایی است که مانع شکل گیری روابط اقتصادی و مُناسبات تولیدی مُتعارف گردیده است. در کانون سیاستهای اقتصادی حماس، حفظ قُدرت سیاسی و نظامی ‌لنگر انداخته و به همین دلیل نیز ایجاد زیرساختهای پایدار اقتصادی در برنامه و دستور کار آن جایی ندارد. در غزه‌ی زیر حُکمرانی حماس، شبکه حمل و نقل و انرژی یا نهادهای قوی آموزش و فناوری به چشم نمی‌خورد، تجارت خارجی مُتوازن یک افسانه است و سرمایه انسانی و نیروی کار آموزش‌دیده ناپیداست.   

پژواک این امر در پهنه اجتماعی، شکاف طبقاتی است که در سطح نازل کار و زندگی و حاکمیت فقر برای اکثریت جمعیت غزه مُشاهده پذیر می‌شود. براساس یک گزارش یونسکو UNESCO در اُردیبهشت ۱۴۰۲، نرخ فقر در نوار غزه ۵۳.۱۴درصد بوده است و منبع اصلی گذران زندگی ۸۰درصد جمعیت آن کُمکهای بشردوستانه و خیریه خارجی است. درصد بیکاری شهروندان بیش از ۴۰درصد بوده که ۷۴درصد آن را جوانان تشکیل می‌داده‌اند. سیستمهای بهداشت و درمان و آموزش از نظر کمیت و کیفیت با شتاب رو به افول گذاشته و در پاسُخگویی به نیازهای جمعیت رو به تزایُد، ناتوان و فلج بوده است.

 

در بند ارتجاع

نگاه به شرایط یاد شده و موقعیت طبقاتی حماس، این سووال پایه ای و عام در ارزش‌گُذاری حرکتها و جُنبشهایی که «رهاییبخش» خوانده می‌شوند را طرح می کند که آیا آنها در رابطه با مردُم خود نیز نقش رهاییبخش دارند یا خیر؟ این بدان معناست که آیا برنامه سیاسی و رویکردهای عملی آنها رو به منافع پیشرفت اجتماعی و گذار به نظمی ‌فراتر دارد یا اینکه از سطح تغییرات روبنایی در قُدرت سیاسی فراتر نمی‌روند و بدتر از آن، نظمی عقب مانده‌تر را آماج دارند. پُرسش همواره باید این باشد که رهاییبخش در چه جهتی و مساله چیست.  

در مورد حماس نیازی به آینده نگری، برنامه خوانی و حدس زدن در باره تغییرات مورد نظر آن نیست؛ این جریان ۱۸ سال است که بر غزه فرمان می‌راند. کارنامه اقتصادی آن که پیشتر بدان پرداخته شد، در دست است و کارنامه سیاسی، اجتماعی آن در خلال این مدت نیز به همین صورت می‌تواند ماهیت و سمتگیری آن را توضیح دهد:

- در حوزه سیاسی: حماس در این مدت حتی یک انتخابات برگزار نکرده، فعالیت احزاب و جریانهای سیاسی ممنوع یا به شدت محدود شده و در مورد سازمان فتح این رویکرد با قتل اعضای آن همراه گردیده. تشکلهای مدنی و صنفی زیر کنترل حماس قرار دارند و فقط در نقش ابزار آن قادر به فعالیت هستند. تفکیک قوا وجود نداشته و حماس به طور انحصاری و خودمدارانه قدرت را اعمال می‌کند. سانسور رسانه‌ها رویه ای جاری بوده و روزنامه‌نگاران و کوشندگان مجازی با تهدید و ارعاب روبرو هستند.

- در پهنه اجتماعی: حماس از هنگام به قدرت رسیدن به تدریج مقررات اسلامی را در غزه حاکم کرده است. این جریان با دیکته دستورات شرعی و هنجارهای فرهنگی آن در غزه، پیشروی توجه پذیری به سمت تشکیل یک امارات اسلامی از نوع طالبان داشته است. از آن جمله می‌توان به وضع مُقرراتی مانند حجاب اجباری در مکانهای عمومی، محدودیت حضور زنان در برخی فضاهای شهری، تفکیک جنسیتی در محیطهای آموزشی، تفریحی و مراسم گوناگون سیاسی، مذهبی و فرهنگی، سانسور موسیقی و فیلمهای سینمایی و تلویزیونی، کنترل شدید محتوایی و شکلی کُنسرتها و رویدادهای فرهنگی، کنترل رسانه ها و مطالب آنها از حیث تطابق با موازین اسلامی را برشمُرد.      

حماس با ایدیولوژی ارتجاعی در نظر و اقتدارگرایی در عمل، مانع جدی شکل‌گیری روندهای مُترقی و گُشایش چشم‌اندازهایی است که در آنها دموکراسی، عدالت و سکولاریسم پدیدار می‌شود. در پروژه آن، رفع اشغال و شکستن سُلطه اسراییل به معنای گُشوده شدن راهی به جلو و تغییرات بُنیادین اجتماعی، سیاسی یا اقتصادی نیست، بلکه امکانی برای احیای گُذشته، کسب مشروعیت و مهار جُنبش ضد اشغال است. شرایط حاکم بر غزه تابلوی این واقعیت است که حماس سُلطه را در شکل جدید بازتولید می‌کند و در مسیر مُبارزه ضداشغال به سوی تثبیت آن در حرکت است.    

در همان حال که مُبارزه حماس علیه اشغالگری یک واقعیت است، اما این هم یک واقعیت دیگر است که در این مُبارزه هیچ عُنصر رهاییبخش یا آزادیبخشی (بنا به تعریف مارکسیستی از مُبارزه رهاییبخش) وجود ندارد؛ همانگونه که آمریکا ستیزی رژیم ارتجاعی ج.ا یک واقعیت در خود است، اما در این ستیز نیز هیچ عُنصر مُترقی و دموکراتیکی (باز هم بنا به تعریف مارکسیستی) یافت نمی ‌شود. این نقصان تعیین‌کننده ولی مانع جریانی در چپ از گُنجاندن حماس در ردیف جُنبشهای آزادیبخش نمی‌شود، همانگونه که مانع جریان مشکوک «محور مُقاومتی» از مُعرفی استبداد مذهبی حاکم در ایران به عُنوان بخشی از «مُبارزه‌ ضد‌امپریالیستی جهانی» و «روندهای ضد‌سرمایه‌داری» نشده است.

 

لحظه‌ای که آزادیبخش نبود

یک عُنصر کلیدی در تعریف حماس در منظومه جنگ رهاییبخش، توسُل آن به مُبارزه مسلحانه است. ساده سازی این رابطه تا آنجا پیش می‌رود که - همانطور که در ابتدا اشاره شد - ۷ اُکتُبر یک لحظه مُهم در مُبارزه آزادیبخش مُعرفی می‌شود. آنچه که در باره آن با همین درجه از گُشاده دستی نظری سُخن گفته نمی‌شود، نخُست تاثیر عملی ۷ اُکتُبر در پیشبُرد مُبارزه ضد اشغال و سپس ماهیت سیاسی - اخلاقی آن است.

روشن است که ارزش گذاری هر تاکتیک یا استراتژی را میزانی که به هدف نشانه گذاری شده نزدیک یا دور می‌شود، تعیین می‌کند. «نزدیکی یا دوری» در این مورد خاص به گونه جُزیی با درجه‌سنجهایی مانند کُمک به پایان اشغال و ایجاد کشور فلسطین، تقویت جبهه خلق و تضعیف جبهه اسراییل و مُتحدانش و فراهم آوردن زمینه ایجاد جُنبشهای اجتماعی برآورد می‌شود.

۷ اُکتُبر برای هیچیک از این شرطها سودمند نبود و حتی یک گام نیز به آنها نزدیک نشد. برعکس، اگرچه عملیات نظامی حماس ضربه سیاسی - روانی سختی به اسراییل زد، اما نتایج آن یک شکست تمام عیار برای آرمانهای خلق فلسطین بود که ابعاد آن حتی از «روز نکبت»(۲) هم فراتر رفته است. دهها هزار نفر به دست اسراییل کُشتار شده اند و از غزه، جایی که برای دو میلیون نفر سرپناه محسوب می‌شد، جُز ویرانه‌ای به جا نمانده و صدها هزار نفر به گونه قطعی در وطن خود آواره شده‌اند، ایده فاشیستی حذف زندگی فلسطینی در کرانه باختری و غزه به تحقُق نزدیک تر شده و امپریالیستها، بورژوازی فاسد عرب و چپاوُلگران و غنیمت‌بگیران مشغول تقسیم غزه چونان گوشت قُربانی هستند. ۷ اُکتبر به این معنا «لحظه آزادیبخش» نبود، بلکه نُقطه شُروع ژرفش اشغال و آغاز یک دوران طولانی عقب‌نشینی بود.  

رویدادهای فاجعه بار پس از این حمله نشان داد که حماس نه تنها ارزیابی دُرُستی از پیامدهای آن و واکُنش اسراییل و مُتحدانش نداشت، بلکه هیچ استراتژی سیاسی نیز در پس حرکت نظامی آن وجود نداشت. یک ضربه یا ضربه‌های نظامی ‌محدود از نوع حمله ۷ اُکتبر می‌تواند زمین را برای عقب راندن دُشمن و کسب امتیاز از آن فراهم کند، مشروط به آنکه  یک استراتژی برای این وضعیت داشته باشد و سپس حرکت نظامی از این استراتژی تابعیت کند. این امر به ویژه در شرایطی که بین دوطرف توازُن نظامی ‌نابرابر حُکمفرماست، اهمیتی دوچندان دارد. تجربه دوران اشغال نشان داده که مُبارزه مسلحانه در شکست دادن اسراییل ناتوان است. بنابراین، هدف عملیات نظامی‌ باید کسب دستاوردهای مُشخص، وادار کردن دُشمن به امتیازدهی و تضعیف موضع سیاسی آن باشد. حماس اما با کُشتار غیرنظامیان اسراییلی نشان داد که طرحی سیاسی برای بعد از حمله ندارد و به کسب دستاورد مُشخصی سیاسی فکر نمی‌کند. دست زدن به عملیات نظامی ‌بدون استراتژی روشن برای بعد از آن، اگر هرج و مرج طلبی نباشد، بی تردید در ردیف آوانتوریسم قرار می‌گیرد. رفیق بیژن جزنی ترورهای فداییان اسلام را بر همین پایه «تروریسم کور» ارزش گذاری می‌کرد.(۳) 

نتیجه پیش روست: ۷ اُکتُبر نه تنها باعث عقب نشینی دُشمن نشد، بلکه در و دروازه را برای نسل کُشی فلسطینیان، ویران کردن غزه و اشغال هر چه وسیعتر کرانه باختری و راندن آمال کشور فلسطین به دوردست باز کرد.

گُذشته از چشم گُذاشتن مُدافعان «حماس رهاییبخش» بر مساله استراتژی و تاکتیک، آنها زمانی که به ۷ اُکتبر می‌پردازند، دُچار یک بُن‌بست اخلاقی هم می‌شوند. آنان در حالیکه قتل عام شهروندان اسراییلی را محکوم می‌کنند، همزمان اما با نسبی کردن آن با جنایات اسراییل، در عمل آن را مُجاز می‌شُمارند. به این وسیله آنها خود را از تعریف حرکت حماس مُعاف می‌کنند، چون در غیراینصورت باید حمله به غیرنظامیان و شهروندان عادی را در طبقه بندی شناخته شده خویش یعنی تروریسم قرار دهند و این در تضاد با جایگاه رهاییبخشی است که حماس را بر آن نشانده اند.

حماس پیش از این نیز با حمله به مُسافران اُتوبوس، عملیات انتخاری در کافه و رستورانها و بُمب گذاری در معابر عُمومی ‌و مراکز غیرنظامی نشان داده که کمترین خویشاوندی را با سازمانها و جریانهای رهاییبخش دارد، جریانهایی که در مُبارزه مُسلحانه به مرزهای اخلاقی مُشخصی پایبندند که مُهمترین آن هدف قرار ندادن غیرنظامیان و شهروندان عادی است. گویا‌ترین شاهد، برخود رفیق هادی بنده‌خدا لنگرودی است. او هنگامیکه در سیاهکل بین دو گُزینه آسیب رساندن به غیرنظامیان و دستگیری خود قرار گرفت، به اسارت گرفته شدن را انتخاب کرد.

این واقعیت که مُبارزه مُسلحانه بدون استراتژی سیاسی و با شیوه تروریستی چگونه می‌تواند علیه مُقاومت انقلابی توده ای عمل کند را شرایط کُنونی در غزه و کرانه باختری نشان می‌دهد؛ کانونهای جوشانی که زمانی خاستگاه انتفاضه‌های ۱ و ۲ مشهور به «انقلاب سنگ» بودند و اکنون زیر فشار خون و ویرانی به خاموشی محکوم شده‌اند.   

 

برآمد

تحلیل و ارزیابی از جُنبش ضداشغال و حماس زمانی می‌تواند عینی باشد که مُستقل از اُردوکشیهای سُنتی صورت بگیرد. به عبارتی، پدیده ها را نمی‌توان ساده انگارانه به «بد» و «خوب» کاهش داد و آنچه که آمریکا و اسراییل «منفی» می‌دانند را به گونه مُجرد «مُثبت» دانست. از سوی دیگر جبهه داشتن علیه اشغال، نژادپرستی و نسل کُشی به معنای قرار گرفتن در جبهه هر جریانی نیست که در این کارزار شرکت دارد. برآمد این اغتشاش نظری، جابجایی نقشهایی است که گروههایی مانند حماس و دولتهایی مانند ج.ا به گونه واقعی در حیات اجتماعی ایفا می‌کنند. یک تحلیل مارکسیستی، نقش و ماهیت بازیگران پهنه اجتماع را همواره از موقعیت آنها در اقتصاد سیاسی مُحیط خود استنتاج می‌کند.

 

پانویس:

(۱) سُخنرانی در دومین کُنگره کُمینترن در ژوئیه/اوت ۱۹۲۰

(۲) در ۱۵ می‌۱۹۴۸مشهور به «روز نکبت»، همزمان با تاسیس دولت اسراییل حدود ۷۰۰ هزار فلسطینی از خانه‌های خود رانده شدند و بیش از ۴۰۰ روستا و شهر فلسطینی تخریب یا خالی از سکنه شد

(۳)  بیژن جزنی - ﻃﺮﺡ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻣﺒﺎﻧﯽﺍﺳﺘﺮﺍﺗﮋﻳﮏ ﺟﻨﺒﺶ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﺍﻳﺮﺍﻥ

منبع: نبرد خلق شماره ۴۹۶، شنبه یک آذر ۱۴۰۴ - ۲۲ نوامبر ۲۰۲۵

 

 https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول