”سرودها، ستاره ها“( 3 )

بیاد: زهرا كاظمی

م . وحیدی

 

زن حالش خوب نبود و سرش روی سینه اش خم شده بود و چیــــزی از این حرفها     نمی فهمید. ستون فقرات و مهره های كمرش تیر می كشید. درد و سوزش زخمهای بدن اش، سر گیجه، سر درد، گرسنگی و ضعف به شدت آزار اش می دادند و به سختی نفس می كشید.

آخوند با صورتی نه چندان گشاده و باز، دستی به ریش اش كشید و همان طور كه به پشتی صندلی اش تكیه داده بود، دنباله حرف اش را گرفت و از در دیگری وارد شد و گفت:

- عرض كنم كه قدیم ندیمها كه ما بچه بودیم تو محله پشت بازارچه شهرمون تا یه عكاس دوره گردی را  می دیدیم دَم می گرفتیم و با شیطانی دنبال اش راه می افتادیم و می گفتیم؛ آقای عكاس باشی، بیا عكسمو بردار! آقای عكاس باشی بیا عكسمو...بر...دار!

آخوند، كلمات آخری را آهنگ دار و با اطوار بیان كرد كه پاسدارها زدند زیر خنده. با اشاره او، چانه زندانی را از سینه اش جدا و بالا بردند. اما سر بالا قرار نمی گرفت و مجددا رو سینه خم می شد. قاضی می خواست با دیدن چهره زن، تاثیر حرفهای اش را در او  بخواند. صورت زندانی اما ایستا و بی حالت و پلكهای اش روی هم قرار  داشتند. قاضی پرونده زن را به دست گرفت و از لابلای آن كاغذی بیرون كشید و با زدن عینك ذره بینی اش شروع به خواندن آن كرد.

لحظاتی گذشت. صدای زوزه باد در اتاق می ییچید و در برخورد به دیوارها مــــحو می شد. قاضی در حالی كه سرش تو كاغذ بود گفت :

ـ بگو ببینم چرا  از وقتی آمده ای اینجا نشسته ای حرف نمی زنی و لال مونی گرفتی ...ها؟! هنوز زبانت را كه نبریده اند! مثل مجسمه نشستی اینجا كه چی، دیوار كه نیستی! تو را آوردمت اینجا كه دو كلمه باهم حرف بزنیم.

او سرش را از روی كاغذ بلند كرد، عینك اش را از صورت برداشت و در دست گرفت و رو به زندانی  گفت:

ـ چطوره آنجا جلو بازجوت آن طـــوری می ایستی، جواب می دهی و ازحرفهات هم كوتاه نمی آیی، ولی حالا اینجا جلو من خفقان گرفته ای ؟ ببین این خیره سریها را كنار بگذار! خودتم به موش مردگی نزن! وقتی سوال می كنم، درست جواب منو بده! بگو ببینم با كدام سفارت كار می كنی؟ برای چی جلو زندان پرسه می زدی و عكس می گرفتی؟ هدفت از این كارها چی بود؟ دنبال چی بودی؟ این عكسها را كجا میـــ خواستی ببری؟  جواب بده !... مرا عصبانی نكن! حرف بزن زنیكه بی حیا! 

بدن زن، داغ و تبدار، دهان اش خشك و لبان اش از تشنگی می سوخت. پیشانی و  شقیه هاش از درد می خواستند بتركند و قلب اش بی وقفه می كوبید.

آخوند برگه كاغذ را روی میز گذاشت و با یاد آوری آرامش و خونسردی به خود، حرف اش را قطع كرد. دست برد و سیگاری روشن کرد و دودش را با لرزش و ناراحتی فرو خورد و بیرون داد. خسته بود و كلافه. احساس می كرد دارد آب در هاون و میخ به سنگ می كوبد و حرفها و توپ و تشرهایش تاثیری ندارد. اما سعی كرد خود را از تك و پا نیاندازد و زبانی دیگر به كار گرفت: 

ـ حالا تو كه این همه عكس از اینور و آنور گرفتی، چرا نرفتی دو تا عكس از نماز جمعه و مساجد این مملكت بگیری؟! یك  عكس از روحانیون بگیری...ها؟! چرا دو تا عكس از مردم حزب الله و تظاهرات مردمی تو عکسات نیست؟ اصلا تو مسلمان هستی یا نیستی؟

کمی صبركرد و گفت:

 ـ به خدا من كه شك دارم تو ضعیفه مسلمان هم باشی، چه برسه ایرانی باشی!  ...پكی به سیگارش زد و در حالی كه دود از لابلای دندانهای زرد و جرم گرفته اش بیــــرون می آمد ادامه داد:

ـ اقلاً از روح  شهدا خجالت بكش! اقلاً از خانواده شهدا خجالت بكش! سپس در صندلی نرمش فرو رفت و آرام گرفت. لحظاتی چشمان اش را بست، بی تاب بود و سنگین. چندبار پیشانی اش را با كف دست ماساژ داد و با تغییر لحن، نرم و با طمانینه اما با وقاحت ادامه داد.....(ادامه دارد)

 

منبع: نبردخلق شماره 360 اول تیر 1394

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول