رد پای غزال عاشق

 

فتح الله کیاییها

 

بریدن از دلبستگیها کوره ی سوزانی ست که فولاد را آبدیده می کند و غزال سرخ سازمان نیز به چنین کوره ای اندر شد.

وقتی از عشق فدایی حرف می زنم، شرم، احساس و قلب مهربان و پر از خشم او و سرچشمه های زلال ایثار و از مهربانی اش به خلق، سخنی به گزاف نگفته و ره به بیراه نپیموده ام. کافیست که به آثار به جای مانده از فداییان (اعم از شعر، نثر و یا نقاشی) نگاهی دوباره و دقیق بیفکنیم و رد پای عشق و احساس و شور جوانی و میل به زندگی را در یکایک آن سرخ خونین ستارگان شب تاریک ایران مشاهده کنیم.

هم از این روست که برای شروع ، چریک فدایی خلق، پریدخت آیتی (غزال) را انتخاب کرده و با نگاهی به اشعار و نوشته های به جای مانده اش (حداقل آنهایی را که در دست داریم) سعی در شناختن روح پاک و لطیف و سرشار از عشق و محبتش به خانواده و خلق نماییم.

گویا غزال در نوشته ها و اشعارش خود را به ما معرفی می کند و به زبانی ساده و قابل فهم می گوید که چرا قلب پاک و پر احساس او مملو از خشم به دشمنان خلق است و چگونه با شور و شوق سر بر پای پیمانش نهاد.

در نوشته ای تحت نام "برای چهار شنبه سوری"*، احساس گرم به خانواده را برایمان روشن و واضح بیان می کند. او در مرثیه مادرش می نویسد:

"آیا پس از تو من بار دیگر می توانم بخندم؟

این اولین سوالی بود که بعد از رفتنت از خودم کردم. در آن هنگام نمی دانم چه جوابی به خود داده ام؛ ولی حالا دقیقا دریافته ام که: نه ، نمی توانم!

من می خندم، ولی نه با قلبم، نه با روحم و نه با تمام وجودم، چون نمی توانم.

لبهای من به خنده باز می گردند، ولی اشک شادی در چشمم حلقه نمی زند، قلبم از هیجان به تپش نمی آید، چرا؟

برای اینکه یاد تو و خنده های خاموشت نمی گذارند که بخندم.

ببین الان که با تو حرف می زنم، تو گوش می دهی؟ تو می فهمی که چه می گویم؟ ببین من نمی گذارم اشکهایم از ایوان چشمهایم بر صفحه صورتم بلغزد. می ترسم وقتی قطرات آن از گونه هایم پایین می چکند و می شکنند، تو از صدای افتادن آنها و شکستن شان بلرزی و بترسی."

آکندگی احساس در این چریک فدایی آن چنان پر طراوت و لطیف است که هر وجدان بیداری را به تفکر وا می دارد. او حاضر نیست اشک بریزد. اشک نهایت احساس آدمی است به هنگام شادی و اندوه. در حقیقت آخرین زبان بی زبانیها است، اما او این را نیز از خودش دریغ می کند که مبادا روح مادرش فسرده و غمگین شود؛ مادری که دیگر نیست.

حال چرا او این چنین بر همه احساسش سرپوش می گذارد، چه هدف والایی را دنبال می کند؟

به روایت کوتاهی از پدرش توجه کنید:

"در یکی از روزهای ماه فروردین، روز بعد از سیزده نوروز، لباس پوشیده بود ... پایین آمد، مثل اینکه می خواست به حال من ترحم کند. برایم چای ریخت و مرا بوسید و خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. پس از ساعتی تلفن کرد که بابا من دیگر بر نمی گردم، در فلان جا کاغذیست، بردار و بخوان."

و بدینسان غزال سرخ ما دیوار دلبستگیها را کنار زد. او پس از شش ماه زندان، تازه به ابتدای راهش رسیده بود و رفقایش را یافته و می رفت که همرزم و هم پیمان با آنان، پیکار در راه خلق را آغاز نماید. و چنین بود که کوره سوزان دل کندن را با سرافرازی پشت سر نهاد و پای در راه نبرد گردید؛ نبرد خلق.

و آیا عشق به خلق، عشق به آرمان و آزادی در عهد دیو سیاه ستمگر بهایش دل کندن از وابستگیها نیست؟ او حاضر است همراه دیگر رفقا جانش را چونان هدیتی گرانبها در دست بگیرد و به صف پیشگامان نبرد خلق به پیوندد که چنین هم می کند.

چه شور عشقی در این زن جوان و پر احساس، شاعر مسلک و حساس جوش می خورد که هر لحظه قرار و نا آرامی اش را برای پیوستن به راه پیکار برای خلق بیشتر و بیشتر می کند؟

 این را می توان به روشنی در یکی از بهترین اشعارش یافت؛ شعری به نام "من یک زنم".

اما چگونه این فولاد آبدیده شد؟ به شعر زیبایش باز می گردیم.

شروع محکم و با صلابت است: "من یک زنم". چنان استواری و قدرتی در ادای این کلمه نهفته است که آدمی را بر جای میخکوب می کند. طبیعی است که او برابری طلب است و حقوق خود و همجنسانش را مطالبه می کند؛ حقوق زنانی را که در یک مناسبات عقب مانده و ناعادلانه به کالای مصرفی تبدیل شده و بیشتر در حاشیه زندگی قرار دارند و یا آنکه تمامی توان و جوانی شان بین چرخ دنده کارهای سخت و طاقت فرسا در مزارع و کارخانه ها فرسوده شده و حاصل آن همه رنج برایشان هیچ است. شاید لقمه نانی و کاسه آبی.

غزال در ادامه می گوید: "من خواهرم. من مادرم. من همسری صادقم" و با این کلمات محکم به جامعه مردسالار تشر می زند که بدانید من همان کسی هستم که اگر نباشم نیستید و سپس می افزاید:

"زنی از دهکوره های مرده جنوب

زنی که از آغاز

با پای برهنه

دویده است سرتاسر خاک تف کرده دشتها را"

او با این جمله می گوید که درد فقر و نداری را در چشمان کم سوی خلق رنجور دیده است و با این کلمات محکم و آهنگین که در حقیقت وصف دردها و زخمهای نشسته بر قلب مهربانش است، یکی یکی بر می شمارد و می تازد بر حکومت مستبد که شما مرا در عطر و پودر و کرم و گوشه گیر می خواهید که این چنین نیست؛ من کارگرم، من دهقانم، من یک زنم که برای آزادی و برابری، دیوارهای خرافه جنسی شمایان را روبیده ام، دوشادوش برادران و رفقایم همه جا رفته ام و از کار سخت و طاقت فرسا آموختم که چگونه سلاح به دست گیرم:

"تمامی قامت من نقش رنج

و پیکرم تجسم کینه است

چه بیشرمانه است که به من می گویید

رنج گرسنگیم خیال

و عریانی تن ام رویاست

من یک زنم

زنی که مرادف مفهومش

در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما وجود ندارد

زنی که در سینه اش دلی

آکنده از زخمهای چرکین خشم است.

زنی که در چشمانش

انعکاس گلرنگ گلوله های آزادی موج می زند

زنی که دستهایش را کار

برای گرفتن سلاح پرورده است."

و بدینسان است که غزال ما آب پاکی را روی دست قدرتمداران جنایتکار ریخته و دوشادوش رفقای همرزمش و تا آخرین قطره خون، برای دفاع از آرمانش و در پیمان با عشق جاودانه و بی زوالش به خلق، بر دشمن می تازد.

و در نهایت به ستارگان درخشان سیاهکل می پیوندد.

یادش گرامی، خاطرش عزیز و راهش پر رهرو باد!

 

پی نوشت:

*برای نوشتن این متن از سایت رفیق اشرف دهقانی کمک فراوان گرفتم. جا دارد سپاسگزاریم را ابراز نمایم.

 

منبع: نبردخلق 361، پنج شنبه اول مرداد 1394 (23 ژوییه 2015)

 

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول