”درفلق سرد رنگها”

 

م. وحیدی ( م. صبح)

 

می توان

روشنی آینه را

در شب دید

می توان ماه شد

از قله شبگیر چكید

من پرم

از خرد شمشادها

از شادی خاموش دانه كاج

و تماشای خیال جنگل

قلب من باور زیبایی توست

جویباری كه در آن

موسیقی فردا جاریست

و صدایم

هنگامه فصلی ست بزرگ

كه درآن پر زدن چلچله ها

قانون است

پشت سر دلتنگی ست

و طنین قحط آواز عشق

برهوتی

ازخاطره های خالی

كه درآن بارش اندوه

باغچه را می پژمرد

خانه را می افسرد

روبرو

گردش دانایی و نور

تپش قلب برگ

پر آبی ، پرسبز، پر احساس پریدن

سفر شاعر به ادراك سحر

در هوای خنك آزادی

من در این فاصله آغاز شدم

و گذشتم از خطوط بی نام شب

و رسیدم به حِس گلسرخ

واقعیت را

از خواب زمان چیدم

دست بر تجربه رنگ كشیدم

رخت زخم تن كردم

درد را

در فلق سرد چشیدم

زندگی را

در میان غرش یك رود زلال

درتكاپوی

موجهای حادثه دیدم

و میان سایه دیوار دراز

به قفس خندیدم

برویم تا بودن

تا دیدن خاكستر وهم

پرده شك را

به كناری بزنیم

مرگ را

از خاطره صبح بشوییم

رشد ناب نور را

در ظلمت راه لمس كنیم

دست ما

آواز شقایقهاست

مثل شبتابی شاد

كه بر طرح رسالت

می تابد

 

منبع: نبردخلق شماره 366، اول دی 1394 - 22 دسامبر 2015

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول