”شعله بر گرده غروب”

 م .  وحیدی (صبح)

 

ابر پُر هَراس می بارد

بر شانه های خمیده غروب و

كاجهای بی تاب

در خلوتگاه من

فصلهای بی تجربه را

دوره  می كنند

حیاط

پراز حِس سرودن است و

باران

با الفاظ آبی منتشر خود

اندوه مرا در قرن یَخی

برای باغچه تفسیر می كند

قاصدكی

كه در او شور رفتن است

در شب آبستن

راز سفر خود را

در گوش گلی ناشناس

زمزمه می كند

به زیر باران بیا!

میان موسیقی بارور سبزه ها و

شادی علفها

صبح تو

سكون عبوس مردگان است و

خلوت گورستانی است

كه در كوچه های پاییزی شهر

می دود

ای كاش پنجره من

بر بالش پر شاپركها

به سوی دشتهای آبی می رفت و

نجوایم در مَعابر كودكی

سالخوردگی آسمان را

رنگ شادی می زد!

ای كاش عاشقانه ترین صدا

در گلوی سرخ فصول

مُترنم بود!

و ساعتها

با غزلهای  ناسروده شان

بادهای جهان را

سرودی می ساختند

خوشا طعم شبگیر و

تبلور زلال بیداری

و جهانی كه یكسر

خالی از حسرت و حصار و حزن

باشد

 

 

منبع: نبردخلق شماره 368، شنبه اول اسفند 1394 – 20 فوریه 2016

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول