آسمان  بدون آفتاب

 

درسوك احــمد شـامـلو

م . وحیدی (م . صبح)

 

دریغا!

آن كه  روشن ترین سرود بود

در میانه میدان

با نفسهای مس و آهن

و ذكاوت آفتاب

روز را

تاب نیاورد

تا سایه بلندش را

در آمد و شد ثانیه ها

تكرار كند

 

سر در خاكستر داغ فرو می برم

تا آیین زخمهایم را

بر شیشه های پاییزی

بنویسم

ای شعر ژرف زمانه!

رونق باغهای سبز سودایی!

كه بركه ها و دریاها را

از گریزگاه عطش

به جانب آبی ها بردی

برای كبوتران قصه هایت

هر صبح دانه خواهم پاشید

و رنگین كمان رویاهایت را

بر دستها

به اهتزاز خواهم گرفت

 

نامت

حسرت است

در گرداگرد خالی صداها

و نعره ها

زمین تو را می شنود

و باران و ابر

بسیاری تو را

بر سرگردانی دشتهای تشنه

می بارند

  

 

 

منبع: نبردخلق شماره  372، سه شنبه اول تیر 1395 – 21 ژوئن 2016

 

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول