در دومین سالگرد پرواز ریحانه

شعله پاكروان

 

امروز در حالی كه زیر لبم با ریحان حرف می زدم، با دلتنگی از خواب بیدار شدم. ساعت ٦ صبح بود. برایش نامه ای نوشتم که تکمیل کردنش تا رسیدن به بهشت زهرا ادامه یافت. با خواهرم وارد قطعه ٩٨ شدیم. مأموران بیشماری ایستاده بودند. رؤسای شان صدایم کردند و پرس و جو از این که چه کسانی می آیند؟ گفتم نمی دانم.

دو مرد جوان از اصفهان آمده بودند که در همان دقایق اولیه هر دو را بردند. هر چه اصرار کردم رهای شان کنند گفتند شما برو. مهمانها آمدند و مادرم با سخنانش دومین سالگرد نوه اش را آغاز کرد. با یادی از امام حسین كه پیامش محدود به زمان و مكان نیست. همو كه می فرمود: ای مردم چون شكمهای شما از مال حرام پرشده حق را نمی پذیرید.

مادرم می گفت مردم ازشرق و غرب عالم  به هر وسیله ای كه در دسترس داشتند از اجرای حكم ناعادلانه ریحانه ابراز انزجار كردند، اما اینان حكم را اجرا كردند. چرا که شکمهای شان از مال حرام انباشته است. او سپس به ضرب المثل مشهور فارسى «تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود» اشاره كرده و گفت: «حال بگویید دكل دزد و كشتی دزد چه می شود؟»

من نیز گفتم، از دلتنگیهای فزاینده، از عذاب تبعیض در اجرای عدالت و از تجاوز به دختران و پسران. در خبرها خوانده بودم که در مهرماه ٩٣، همان زمان که در تب و تاب نجات ریحانه بودیم، پرونده تجاوز به پسران نوجوان حافظ قران مختومه شد. تنها نتیجه ای که از این دو مورد می توان گرفت این است که فرزندان مردم در مقابل تجاوز افرادی همچون سربندی ایمن نیستند.

ماموران به تب و تاب افتاده بودند و در کنار هر یك از میهمانان دو سه مامور ایستاده بود. دکتر ملکی که بیمار هم بود با صدایی آرام از مخالفتش با اعدام گفت. این که با اعدام ریحانه چه آتشی بر خانواده ام افتاد. وی ابراز امیدواری کرد که به زودی این مجازات از قانون حذف شود. سه یا چهار مامور زن جوان وارد جمع شده و با رفتاری خشونت بار چند تن از بانوان را بازداشت كرده و به درون یك خودروی ون بردند. از جمله خانمی که از شهرستان آمده بود و پسر بچه چهار پنج ساله اش با وحشت نظاره گر دستگیری مادرش بود. همچنین یکی از شاگردان مادرم که در شهر دیگری ساکن است و خود استاد قران است دستگیر شد. من نزد ماموران رفته و خواستم كه مهمانان را آزاد كنند. به خصوص یکی از همبندیان سابق ریحان که سرطانی پیشرفته داشت با لوله ها و کیسه ها و کلاه گیسی که اثرات شیمی درمانی اش را پنهان می کرد. هر چه گفتم حداقل این بیمار سرطانی را بازگردانید نپدیرفتند.

در یك خودروی ون سفید دیگر آقای نوریزاد را دیدم كه دستگیر كرده بودند. یکی از ماموران بسیار درشت هیکل و مهیب دستور داد تا ماموران زن مرا به داخل ون ببرند. سه مامور زن جوان که یکی صُم بُکم بود و دیگری ذکر می گفت! و سومی عصبی، همراه با سه مامور مرد، من و مادرم به اتفاق زن عموی میان سالم را نیز بازداشت و همراه باقی دستگیر شدگان از محل دور كردند.

به دوستانم گفتم به خیابان نگاه کنید. سعی کنید با چشم ریحان ببینید. او بارها نوشته که وقتی از داخل ماشین به مردمى نگاه می کردم که بی تفاوت از کنار ماشین رد می شوند با خود می گفتم که چند بار چنین ماشینی از جلوی چشمم عبور کرد و من نمی دانستم درونش چه حجمی از درد نهفته است؟ چند قطعه آن طرفتر تلفن یکی از ماموران زنگ خورد و بلافاصله همه مان را بازگرداندند. کمی بالاتر از خانه ابدی ریحان پیاده مان کردند. گوشی همه را هم پس دادند. اما در غیاب ما به مهمانان حمله کرده و چادر و صندلیها را در هم کوفته بودند. حجم زیادی از تاج و دسته گل را به شکلى بیمارگونه روی گلهای باغچه ریحان تلنبار کرده بودند. شمعهای آب شده را روی مانتوهای بانوان و از جمله یکی از دخترانم پاشیده بودند.

با چند دوست هنرمندم به خانه بازگشتم. در طول راه به این فکر می کردم که اگر ریحانه را در زمان یزید اعدام کرده بودند، با بازماندگانش چه می کردند؟ یا اگر امام حسین را در قرن ٢١ به خون می کشیدند با کاروان بازماندگانش چه می کردند؟

بیش از پیش به حال مادرانی که پاره های تن شان خوراک ماشین اعدام شده اند می اندیشم و به نفرت فزاینده ام از عوارض مخرب خشونتی به نام اعدام.

پنجشنبه 29 مهر 1395

 

منبع: نبردخلق شماره 376، شنبه اول آبان ۱۳۹۵ – ۲۲ اکتبر ۲۰۱۶

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول