دخترم، میوه‌ ی دلم!

شعله پاکروان

 

سومین بهار بی ‌تو هم از راه رسید. تو هم‌ چنان مثل خورشید در آسمان زندگیم می درخشی. حتی ذره ‌یی از عشقم به تو کاسته نشد. ذره ‌یی عطش دادخواهی ا‌م فرو ننشست. من نیز مثل تو در طبیعت به ‌دنبال گمشده ‌ام می ‌گردم. در پرواز پرندگان زیبا بر فراز رودها و جویبارها و دریاها تو را می جویم و عدالتی که از تو دریغ شد. در نگاه هر رهگذری و هر کسی که می ‌آید و می‌رود، چشمهای تو را می جویم و هرگاه ابری می ‌گرید، دیدگان خودم را مجسم می ‌کنم. صاعقه ‌ای که بر اندام تو آتش بارید و جانت را گرفت نتوانست اندکی از سبکبالی تو را بگیرد. تو سوار بر بال باد شدی و جهان را، بلکه فراتر از جهان، که قلبهای مردم را تسخیر کردی. هنوز هم کسانی برایم از داستانهای تلخ می ‌گویند. همانهایی که روزگاری همچون تو در چنگال ماموری طماع و هرزه اسیر شده بودند. وقتی اشکهای شان می ریزد می ‌گویند خوشا بر تو که جان دادی اما تن به تسلیم ندادی. گویی آن ضربه که بر پشت متجاوز فرود آوردی برآمده از سینه سوخته همه زنان و دختران ستم دیده ‌ای بود که در شرایط مشابه تو توان و یارای پاسخ به هرزه ‌ای وحشی و افسار گسیخته را نداشتند. بعضی مثل پریناز خسروی پیش از انواع شکنجه خود را از بلندی به زیر افکندند و جان سپردند. برخی نیز با درد و شکنجه روح و روانشان به زندگی ادامه دادند. خوشا بر من که مادرت بوده و هستم. خوشا بر من در روزگاری که آواره راه زندانها بودم. خوشا بر من در روزی که تو را در دل خاک کاشتم. خوشا بر من روزی که شوریدم بر اعدام. خوشا بر من که در آزارهای مأموران صبوری کردم و دندان بر دندان ساییدم. خوشا بر من که جسارت بازجویان را برنتابیدم و حق شان را کف دست شان گذاشتم. خوشا بر من و رنج دیدارهای مکرر بازجویان هتاک. خوشا بر من و درد نهفته در دلم. خوشا بر من که از تو آموختم "نه" گفتن را.

 

عشق من! آقای! م_ و آقای! ه ـ و آقای! ر - و آقای ص! - بازجویان شکنجه ‌گری بودند که می‌خواستند مرا اسیر کنند. پیش از این، تو، پشت چهره ‌های شان را نشانم داده بودی. رد شلاقهای شان بر پشت و شانه ‌های تو بود. یک روز، نه چندان دیر، همه چیز را درباره این "آقایان" خواهم نوشت. راهنمای قلبم! تو یادم دادی صبوری را، "نه"  گفتن را تو به من آموختی. تو دختر جوانی که آموزگار مادرت شدی و راهنمای راه چه می‌گویم: آموزگاری برای انسانیت. تا هرگاه که متجاوزی با تکیه به ستمگران قصد دست درازی به ناموس ستمدیده ‌ای می ‌کند، به ‌خاطر بیاورد که نکند این هم یک ریحان باشد؟

در سومین بهار بی‌تو، مصمم ‌تر از قبل برای دادخواهی خونت زندگی می ‌کنم. برای احقاق حق و عدالت. حتی اگر سختیهای روزگار هم ‌چون بارانی از آتش بر سرم ببارد، اگر نامرادیها، راه را ناهموارتر کند، اگر رنج و درد و زخم بیشتر و بیشتر شود، هرگز گامی به پس نخواهم کشید. و اگر تمام جهان بگذرد از خونهای ریخته، من از خون تو نخواهم گذشت. عدالت را می ‌جویم و می ‌یابم و پیش پایت می آورم. در راه احقاق حق تو، سر آشتی ندارم. هر رنج و شکنجی را به جان می‌خرم. لیکن پای از راه دادخواهی پس نمی کشم. در این مسیر پرشکوه، جان ناچیزم کمترین پیشکش است.

نوروز در همه جا روزی نو است برای من. سرزمین آبا و اجدادی یا غربت. هر کجای زمین باشم تو قبله قلبم هستی و آموزگار عشق. نوروزی مبارک که زانوانم را قوی ‌تر می‌ کند و سرم را پرشورتر.

نوروز همگان پرشور باشد و پر از لذت شناختن خویش.

شعله پاکروان - اول فروردین ۱۳۹۶

منبع: نبردخلق شماره ۳۸۲، سه شنبه  ۱ فروردین  ۱۳۹۶ - ۲۱ فوریه ۲۰۱۷

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول