برای سروهای افراشته جنگل سیاهکل

فتح الله کیاییها

 

 

دوچرخه ام را بر می دارم

 

کوره راه جنگلی زیباست

آنجا گویا

پرنده ای مرده است

این را در آواز آوازه خوانی پیر

کز زخم حنجره ای خونبار

ترانه ای را زمزمه می کرد

خوانده ام .

 

هوا؛ هوای بهاری است

در قتلگاه زمستان سرد و تنبل جنگل

و قندیلهای گلوله

با ابری از مه باروت.

 

کولبار راه؛ سنگین نیست

خونین است

از تراوش خون ستاره های نو خوان

و انحنای کوکهای خسته ی مادر 

بر زخم عمیق و کاری جنگل 

که برش خورده بود به اندازه

بر قدِ بی قواره ی اسفند.

 

در شیب تند درختان

دلتنگی من است و

پیچ و تاب تبی سرد 

بر قامت پر از غرور سرو

که نام تو را می خواند

و کوهها به احترام نگاهت سر به ساحت رعد

می کوفتند.

 

آنجا کبوتری مرده است

با نامه ای ز رویش خورشید

 

دوچرخه ام را بر می دارم

خورشیدِ انتظارنشسته است برچشم کوره راه

باید رکاب بر دارم 

                                شتاب را 

مادر هنوز چشم براه 

رستن نخ است بر گلوی سوزن ِ نو روز

تا قامت بهار را 

با قد و عشق تو رج  کُند

                                   به دامن اسفند.

 

با من برقص 

دلم گرفته است

از رنج راه؛ نه 

که از رنج این همه بی راهه.

با من برقص 

زمستان است.

 

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۳۹۴، بهمن ۱۳۹۶ -  فوریه ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول