از زبان كودكان میهنم

سولماز

م . وحیدی

 

سلام

من سولماز هستم. هفت سال دارم. من به مدرســـه نمی روم . الان دارم قالی می بافم. قالی بافی را تازه یاد گرفته ام. مادرم یادم داده. او هم قالی می بافد ولی  دستهای او خیلی تندتر از دستهای من است. او حتی  وقتی با من صحبت می کند دستهایش تندتند کار می کند. مادرم می گوید من یك الف بچه بودم كه  قالیبافی را یاد گرفتم. حتی از توهم كوچك تر بودم و الان  سی سال است قالی می بافم.

 اینجا كارگـــاه حاج خیرالله است. او یک حاجــــی بسیجی است و یک تجارتخانه بزرگ در بازار دارد.

ما ده خانواده هستیم كه در زیر زمین كار می كنیم. حاج خیرالله سه کارگاه دیگر هم نزدیک ما دارد. هوای اینجا سرد و مرطوب است. ماخیــلی كم خورشید را می بینیم. روشنایی اینجا زیاد نیست. گاهی وقتها چشمهایم درد می گیرد و به سختی نفس می کشم. این جور مواقع مادرم می گوید: «عیبی نداره، برو تو كوچه یه چرخی بزن برگرد حالت خوب می شه!» من هم می روم تو كوچه یك چرخی می زنم برمی گردم حالم بهتر می شود. بعد مادرم  می گوید: «بشین كارت را بكن، كم كم عادت می كنی!»

انگشتهای دستهای من موقع کار کردن زخمی می شود و خونش در می آید ولی  نخهای  قرمز آن را می پوشاند و دیده نمی شود.

من و مادرم از صبح می آییم کارمان را شروع می کنیم تاغروب که  دیگر خورشید رفته است. ما  روزهای جمعه هم كار می كنیم. چون اگر کار نکنیم نمی توانیم خرج زندگی و اجاره اتاق مان را بدهیم.

بابام پیش ما نیست. او می رود شهر کار ساختمانی می کند و ماهی یك بار پیش ما می آید.

من دوست دارم هر روز خورشید را ببینم و زیر نور آن بازی کنم.

منبع: نبرد خلق شماره ۳۹۶، چهارشنبه اول فروردین  ۱۳۹۷ - ۲۱ مارس ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول