مست بوی تو فتح الله کیاییها
خورشید با عجله از کنار پنج گذشت قهوه سرد شد و مادر طلوع حادثه را انتظار کشید. خواهر گفت: پرچین باغ چه کوتاه است باید گیلاسی به گوش بیاویزیم قهوه تلخ بود و اوقات من هم ساعت را خورشید طی کرده بود بی آن که دغدغه ای داشته باشد. خواهر گفت: عطری به خود بزن هنگام دیدن اوست. اما من مست بوی تو بودم که عرق می ریخت از سر و کولت و ثانیه شمار لحظه هایت گرسنگی بود و وحشت کرایه ی خانه. خواهر گفت: عطری به خود بزن و برادر غرق بوی باروت بود که می بارید. خورشید بی دغدغه از پنج عصر گذشت و نماز انتظار مادر بر چار چوبه ی ایمان خشکید. قهوه ام تلخ بود و اوقاتم تلخ تر.
منبع: نبردخلق شماره ۳۹۸، اردیبهشت ۱۳۹۷ - آوریل ۲۰۱۸
|