مست بوی تو

فتح الله کیاییها

 

خورشید با عجله از کنار پنج گذشت

قهوه سرد شد و مادر

طلوع حادثه را

انتظار کشید.

خواهر گفت:

پرچین باغ چه کوتاه است

باید گیلاسی به گوش بیاویزیم

قهوه تلخ بود و اوقات من

هم

ساعت را خورشید طی کرده بود

بی آن که دغدغه ای داشته باشد.

خواهر گفت:

عطری به خود بزن

هنگام دیدن اوست.

اما من مست بوی تو بودم

که عرق می ریخت از سر و کولت

و ثانیه شمار لحظه هایت

گرسنگی بود و وحشت

کرایه ی خانه.

خواهر گفت:

عطری به خود بزن

و برادر

غرق  بوی باروت بود

که می بارید.

خورشید بی دغدغه

از پنج عصر گذشت

و نماز انتظار مادر

بر چار چوبه ی ایمان

خشکید.

قهوه ام تلخ بود و

اوقاتم تلخ تر.

 

 

منبع: نبردخلق شماره ۳۹۸، اردیبهشت ۱۳۹۷ -  آوریل ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول