هماورد

م. وحیدی (م. صبح)

 

1

شاخه ای

که در حریف فصلها شکست

سبزترین بهار بود

با اشتیاقی کوچک و بارانی

و ارتفاع کرانه خاموش اضطراب

روی خط الرس باور زنی

که قفسها را

در طرح یک صبحگاه

می سوزاند

۲

با وزش رهایی

 

کوچه ها می دوند

حقایق می گریزند

خاطره ها می آیند

و باد

تنهایی مرا با خود می برد

تاجهان

در ترنم آزادی

زیر تگرگ زخمی بال آبی غزل های تو

وزیدن گیرد

۳

پیام رویش

 

می آیی و

بر موجها می نشینی

با تصویر زلال آشتی

بر میله های پرواز

آنگاه

حقیقت

بر اندوهواره های بی رنگ

در جوبار مشتعل عشق

بسان طنین تاختن اسبان نجیب

جاری می شود

4

در منحنی خون

 

لحظه ها

شاعران از مد افتاده شعرهای

ناسروده اند

با کبوتران لهجه دار پژمرده غریب

که در رد پای روان سکوت

پیام خون سیاووشان  را

در منحی ساده باروت

حک می کنند

5

با پای بنفشه ها

 

بر پونه ها می دوی

بی آنکه برف خاموش را

به یاد داشته باشی

نگاه کن!

در آن سوی ترس ویرانه ها

 چراغی در ایوان باران

می سوزد

تا گره پنجره ها را بگشاید

عطر سبکروح خنده هایت

قهقه تابستانی است

با پاهای پرتاول تلخ و گیلاس

و نگاهی

که پراز آواز بنفشه هاست

6

خنجر بر شبگیر

 

پنجره ای

که رویای سحر می بیند

از کینه پدران بی باور کنجکاو

خالی ست

و تو هنوز

قهرمانی های پیراهنت را

برستارها می دوزی

میان بی رحمی تاریخ و

هزار دلقکانی

که در فانوس روشن شبگیر

خنجر فرو کرده اند

7

نامت نور و نسیم

وقتی مژگان شبانه تو

در رایحه نور و گیسوی باران

ورق می خورند

سایه ها

پیغام شان را

در حضور زنی تنها

بر دیوارهای حریق شهر

می نویسند

تا دریچه مقدس آزادی

اندازه تن نسیم شوند

8

آهوان رهوار بی نشانه

 

کنار خموشی لادنها

اندیشه های سرد کویر

با احساس سبز آغاز

گل می دهند

و حسرت تناور پریدن

از میان مزرعه ماه

سرک می کشد

 آهوان خسته مه آلود

از پینه های ساقه گندم و ظلمت

ماهرانه عبور می کنند

تا دره های سبز

از چشمانت

جرعه ای نور بنوشند

 

9

با تلاق اساطیر

 

وحشت سنگ

در سرسرای سفرت طنین می اندازد

کاش می دانستم

هربرگ و شاخه غروب

چند تن از خدایان اساطیری را

در معبدش جای داده است

که  باتلاق جهان

شکل رزمگاه  سوختگان شده است

 

10

ستاره بر صلیب

 

بر انحنای سم نهنگ

مرغکی نقش بسته

صلیب بر دوش و خونین

در زمینه غبار ستاره ای

که  پنجره اش

از تبار واژه های شعر توست

 

ازحکایت پریشیده دشت مپرس!

که استخوانهای شفاف جویده اش

در خیزاب های توفان

تاب می خورند

و چشمان  تو

که  بلوغ جهان را

در خاموش ترین لحظه ها

رنگ مهتاب می زند

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۰۰، آدینه اول تیر ۱۳۹۷ - ۲۲ ژوین ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول