از زبان كودكان میهنم

 

صدیقه

م . وحیدی

 

سلام، من صدیقه هستم. کاش موقع عکس انداختن بیدار بودم تا عَکسم بهتر می افتاد؛ ولی عیبی ندارد.

خانه ما  نزدیک ریل راه آهن است. از بس شب و روز قطار از آنجا رد می شود که نمی توانیم راحت بخوابیم. مخصوصاً شبها که اصلاً نمی شود بخوابیم. تا چشم روی هم می گذاریم، یک قطار رد می شود و همه ی ما را بیدار میکند؛ انگار زلزله آمده است.

به خاطر این، من روزها همش چرت می زنم و خوابم می آید. دست خودم نیست. تو مدرسه هم همین طور بودم. آخر سر، مدیر مدرسه مرا اخراج کرد.

هر چه مادرم و بابام رفتند التماس کردند، فایده نداشت. چون چند بار تعهد داده بودم سرکلاس نخوابم، ولی نمی شد؛ همین که پشت نیمکت می نشستم خوابم می برد. 

ما قبلاً در مرکز شهر زندگی می کردیم. اما وقتی نتوانستیم چند ماه اجاره اتاق مان را بدهیم، صاحبخانه آمد اسباب و اثاثیهِ مان را ریخت تو کوچه و بیرون مان کرد. بعد هم مجبور شدیم بیاییم اینجا، نزدیک خط آهن، یک اتاقک درست کنیم و زندگی کنیم.

بابام رفتگر شهرداری است. او از صبح زود می رود بیرون و آخرشب که هوا تاریک تاریک است، بر می گردد و سه شیفته کار می کند.

مادرم تو یک بیمارستان زمینها را می شوید. او صبح زود می رود و ظهر برمی گردد. مادرم همیشه کمرش درد می کند و می نالد. خواهر کوچکم اسمش ربابه است. او مدرسه نمی رود و کنار ریل راه آهن بازی می کند.

چند روز پیش نزدیک بود برود زیر قطار. شانس آورده بود، چیزیش نشد.

آن روز یک جوان دستفروش دوره گرد، که از آن طرفها رد می شده، او را می بیند. جوانک بدو بدو می رود او را از وسط ریل قطار بیرون می کشد و نجاتش می دهد.

خواهرم، پیش من نمی نشیند و همش می رود بازی می کند و سر به هواست. 

من دوست دارم یک روز به شهر برگردیم تا به مدرســــه بروم و دوباره درس بخوانم.

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۰۳، یکشنبه اول مهر ۱۳۹۷  ـ  ۲۳ س‍‍پتامبر ۲۰۱۸

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول