آبان خونین در شعر

فتح الله کیائیها

از آنچه در آبان خونین گذشت، بسیارها گفته اند و نوشته اند. اما، زخم گلوله ها هنوز خون فشان خیابانهاست و شاخه های شکسته ی نیزار، همچنان نفیر زنانِ صداهای در گلو خفه شده است.

طوفان بنیان کن آبان چنان با شکوه و شور و غوغا به وزیدن برخاست و چنان رنگ شفق را به خون خویش شست که انعکاسش هنوز صدای صداهاست؛ صداهایی نجواگونه که اینک به غوغایی تماشایی بر سقف ستارگان آسمان آن چهار گوشه جغرافیایی، بدل شده است.

تاثیر قیام پرشکوه و سرخ آبان ماه بر تمامی عرصه های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و هنری قابل مشاهده است و طبیعی است که در این رهگذر تارهای حساس و عاشق شاعر، موسیقی دیگری را خلق می کند؛ سرودی پرشکوه، رسا و جاودان از حماسه آفرینی خلقی که پای در راه تغییر و دگرگونی، خون خویش را بیدریغ نثار می کند و با هزار زبان فریاد می کند که:  "زمستان شکست و رفت".

در این کوتاه به تجلی هنر قیام آبانماه در شعر چند شاعر جوان، پر احساس و صاحب نام، نگاهی دوباره می کنیم.

 

۱

اولین شعر از "معلم اخراجی ۵۷" است  که با زبانی نو، کنایه آمیز و رمز گونه به حکایت آبان پرداخته و با نتهایی جادویی و معجزه گر روایتی تلفیقی، چندگانه و گوناگون از سمفونی پر شکوه نبرد خلق را به شعر می کشاند:

 

در شَرمایش پسا کشتاری

"ماکیاول"

بوی کباب انسان

از نیزارها

به بالای "شهریار"

دلّال و دلاله ی هرزه

"عایشه من" پلیسِ هوایی

بوی کباب ِ زنی پیش از زا

همه ی خبرگزاریها

"کُلیِک" (۱) همه ی خبرنگاران را

روانه ی کِلیکِ رایانه می کردند

چُرتکه بین ۱۷۶ و شصت و هفت سرگردان

 

سیل که آمده بود تا

۱۷۶ و نیم جنازه را

به خاوران ببرد

در "گردنه حیران" راه گم کرده بود

به کوچه ی علی چپ رفت

و با کرشمه ی پری بلنده

راهیِ حوالیِ کویرِ نمک شد

آبستنیِ  بیرون از "صله" رِحِم

اپسیلون واره ای "موُل" (۲) وَ

از پشته ی شهریارِ   جانی را

با خود برداشت و به "آیشمن"

هدیه داد و "عایشه من" به ("تیشترر

بازی خورده ی عایشه و "آپوشه"

ایران بانو ی یائسه کرده  شده

وِ یار جنازه های تازه کرد

و کُرور کُرور آهک بلعید.

 

(۱) کُلیِک به معنای انگشت، در گویشِ بهبهانی و  شبیه به کِلیکِ خرم آبادیها

(۲) موُل به معنای حرامزاده و نام داستان و کتابی از احمد محمود

 

۲

"رضا خان بهادر"، شاعر  جوان و پر احساس ما که زخم جنازه های باد کرده ی نیزار را همچنان بر دوش می کشد، می نویسد:

 تفنگ ‌مون‌ کجا بود‌ عامو،‌ ما نون نداریم بخوریم

و جلوی دوربین دراز به دراز افتاد.

برای تو می‌ نوشتم که کلمه در شهر حامله شد و خون، در رگِ‌ شوخ ‌اش‌؛ عفونت کرد. رنگ‌ در هوای ماه پاشید. به سر زدیم و کلمه درآمد. به پا که الف داشت زدند و جای کلمه باد کرد‌. هوا برداشت‌ که عدد شده است. هزار و پانصد و چند حرفِ غیر طبیعی از صدای سنگ‌ ... سنگِ خودت را به سینه بزن‌. سینه اگر که بسوزد مردی ‌... بسوز ‌... حالا بمیر تا عددت‌ را بسوزانند و نی بزنند با گلوی خالی ‌ات‌ که گفت: من هم پسر‌ کسی هستم‌. کافِ کویر در دهانِ خشک ... آب ... آب ... ماهی که آدم می خورد آبان است ... هنوز هم بی‌ آبان‌ را سراسر تن‌ گرفته یا سر است که می‌ برند‌ هر جا ... هزار و پانصد و چند آبان‌ در صدای خیابان می ‌افتد‌. بلند می ‌شود‌. بلندتر ‌... افتاد؟ سرِ آبان را آورده ‌اند‌. بمیر...  

اندازه های مرگ کوچک تر از تنهایی‌ است.

کوچک‌ تر از تمام تنهایی

مُردم که مُردن‌ من شبیه شمردن‌ در تاریکی کَم بشود‌. کَمتر که می‌ شوم از تو ... زیادترم.

زیاد می ‌میرم ‌...

و پس از این مقدمه کوتاه ما را به تماشای روایتی شعر گونه از انسان ماه آبان می برد.

انسان ماه آبان

توالیِ دست و پای برگشته از دعا

بازوی بسته در هوای‌ سر‌

سرِ‌ سر آوردن‌ که تشت‌ داشت‌ و صداش‌

افتاده از طریقتِ لشگر

انبوهِ سوگ‌ در سُمِ سربازان‌

شیهه کشید باران

و آب‌ نداشت که بیاید‌

یال‌ از دعا برداشت‌

موی که می ‌سوزانی‌ بگو‌ آب‌

میدانِ خالی را

طواف کن‌

خیابان بی طرف است

به سر‌ زدند و ندیدی

به قلب گرفته‌ ام

به گردن‌ که رگ است در دود

رنگِ دو چشم که زنگ زده

آهن‌ که نیست

گفتند به پا زدیم و تو سر نیاوردی

سرباری‌

نفس‌ نمی ‌کشد اینجا

کو؟

کی پا به پای ندیدن پرید‌

بال‌ از کجا

به بال‌ هم زدیم

پَر‌ پَر‌

که در گلو‌ می ‌ریزد رنگ‌

و خون که رنگ ندارد

صداست‌

آهن که نیست

ابر‌ است‌ و نمی ‌بارد‌

یال‌ است‌

گره‌ بزن‌ به زخمِ نگاه‌

دیدی

تو سر نیاوردی‌ اینجا

یک جای خالی است

و خیابان خبر که ندارد

جا کو

پا کو‌ کجاست سر به سر‌ این بارِ اضافه

گلوله را حساب کن مادر

چشمش‌ زدی‌

دو تخم مرغ بشکن

بشکن

تیر دعاست‌ و پا نمی ‌گیرد‌

سر به سرِ خودت گذاشته‌ ای‌

سکوت‌

سر؛ غنیمت است.

 

۳

محبوبه ابراهیمی روایت دیگری دارد؛ روایتی پر از گفتار و گفتگو و نجوا که در بطن شبهای محنت زده ی چهار گوشه ای جغرافیایی ای از جهان شکل فریاد به خویش گرفته که سالهاست زیر مهمیز زور و زر و مماشات همچنان ایستاده است و پای در راه تغییر؛ جغرافیایی از خون که عهد دارد تا پایان بایستد:

 

به من قول بده

قول بده به من که

بعد از مرگ دیگر خود را نمی ‌کشم

دیگر از لبه ‌ی کلمات نمی ‌پرم

و دوباره و چند باره هجای جمله ‌ها را با  تیغ نمی ‌بُرم

قرار بگذار

جایی میان ثانیه ‌ها بی ‌قراری

میان مخفیگاه تیک تاکهای بی عقربه

از دار پایین ‌ات بکشم

ای رج به رج کبود

ای تار و پودت تَرک

ای درد تُرد

بیرون بکش از کابوسها مرا

که فرو رفته ‌ام در خزان خاطره‌ ها

از شفیره ‌های بلوط بیرون بزن

عطرت چه رقصان می ‌دمد به من

در جیبهایت جان، جان ستاره پر کرده ‌ای

جاری می ‌کنی چشمه را در شمشاد نفس

برگرد به آینه

که چارچوب انعکاس زهرخند توست

که می‌ گذشتی از  تعلیق چار پایه ها

خیمه بزن به آوارِ آواره ‌ی تنم

پوستم را

در بیاور از تنت و

بچرخان بر مَدار مُدارا

ترجمه ‌اش کن به

روال سی ‌و سه دندان جویده جهل

در کلیکهای گنگُ گنگ 

جَبر مرا جمع بزن

که می‌ سُرم در خون

می‌سُرم در سَراب سُرب داغ

که بیافشانیم دست بر هجوم

که بپاشند مغز را مجعد بر جای‌ جای جمجمه

که بپوشانند حریر روی کرباس ذهن

که بپوسی سرخ

که بپوسی سیاه

که رنگ ‌رنگ بپوسی

در توالی استخوانهای توطئه

مرا بیرون بکش 

از  همهمه ‌ی هوارها

با پیچش دو انگشت و اشاره به دورهای دور

در زمزمه‌ ی کبود و کهربایی کریستالهای انگور

مرا بیرون بکش از

مذاب شمعهای سرد

از سکون پروانه‌ ها

و رنگ ‌پریدگی گل‌ های شیشه‌ ای

این ناقوسها؛ 

بی‌ صدا غرق می ‌کند مرا

در سَیال سُرود بادها

ای خاوران خیمه ‌زده بر دلم

از پچ پچهای سرم

از مطربی ملالها

به کدام زاویه گریز زنم

میان پرانتز هزار و سیصد و تمام

با  رُخ مبدل به خوابهایم بیا

تا مات شوم،

بی نور، رو به نور

بیفت درخیال تور اطلسی

که پریدم از آینه، از آب به آبان

پریدم به نیزار

زار زار آتش

افتضاح مستعار من بود

در تنت پوست شدن

ستم را

سم را دربیاور از تنت 

سکوت را ورق بزن

عبور کن از سکون

و رجوع کن به رمز پویای آسفالت

در هیجان شعارها 

در جنونی متراکم

به رگ‌ های رَمنده رستاخیز 

پشت به گورهای هَک شده

شوریده به جهانی در  تسخیر هزار سالگان

رهایم کن

آب را

آینه را

به آسیاب میدان به

ارغوان خیابان

بری .

 

۴

اما شاعر مهربانی از خطه ی نیزارها، "عالی زاده" نوای نی را، نیزار را چنان در نای وجودش پرده در پرده می کشاند تا پرده در می شود . چونان که کاخ شیخک دون از وحشت شکوفایی مجدد آبان ماه بر ستونهای نااستوارش به لرزه می نشیند و خواب در چشم تارش به کابوسی وحشتناک از روز نهایی نبرد خلق بدل می شود.

او می گوید که لهجه ی آبان ماه تکثیر می شود در تمامی فصول، ماهها و روزها"

 

لهجه ‌ی آبان

تکثیر می‌ شود در زبان

فصول

 

تعلیقِ خون

در آبراه

خُلق کوچه را

تنگ می ‌شود

و دیوار پنجه‌ های خون

 را

 آجر به آجر نقل می ‌کند

 

میانِ اینهمه درد

مجروح، علاقه ‌ی آدم

است

که هرچه روز می ‌گذرد

تازه می ‌شود زخم

 

آبان شقیقه ‌ی قیام

است

که هر چه گلوله

می‌ خورد

زنده ‌تر است.

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۳۱، شنبه اول آذر ۱۳۹۹ ـ ۲۱ نوامبر ۲۰۲۰

http://www.iran-nabard.com/

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول